دوستان یک بازی وبلاگی به راه انداختهاند در حمایت از زندانیان سیاسی. با تشکر از این اقدام مثبت و دلسوزانه آنها من هم از فرصت استفاده میکنم و چند خطی مینویسم. هرچند که بهانه این کار اعتصاب غذای چندین تن از این زندانیان و مصائبی که آن عزیزان تحمل کردهاند بوده است، اما من ترجیح میدهم به جای اشاره مستقیم به آن بزرگواران، بیشتر به نفس واژه «زندانی سیاسی» بپردازم. مخاطب من همه اقشار مردم هستند که لازم است به همه یادآوری شود: «هیچ کس در امان نیست.» به نظر من خود این ترکیب «زندانی سیاسی»، ترکیب عجیبی است و عجیب بودنش بیش از حد رنگ باخته است. آن عزیزانی هم که در زندان هستند و رنج و مشقات بسیاری را تحمل میکنند، به نوعی درگیر این عادی شدن لفظ زندانی سیاسی و روشن نبودن حد و مرز جرم سیاسی و تعریف نشدنش در قانون هستند.
وقتی یک قاتل را دستگیر میکنند، در لحظه دستگیری به اشتباهی فکر میکند که او را لو داده است. مثلا به اینکه ای کاش چاقو را در شکم قربانی جا نمیگذاشت! یا ای کاش نفس آن یکی را هم میبرید! اما وقتی یک زندانی سیاسی را دستگیر میکنند، نمیتواند بگوید ای کاش فلان کار را نمیکردم، چون او را قطعا به جرمی دربند گرفتهاند که در قانون تعریف نشده است. پس میداند که برایش جرم میسازند. از پیش هم میدانست. نوشتن از چنین رویداد عجیبی آسان نیست. آسان نیست چون آن شب که در خانه نشسته بود و به جمله ای فکر می کرد که برزبان آوردنش قدری مملکتش را به سپیدروزی نزدیک تر میکند، ما آنجا نبودیم. آن شب که برای اولین بار دلهره سنگینی داشت. لپتاپ را کجا باید پنهان میکرد؟ دستنوشتههایش را چه؟ گیریم که پنهان کرد، تلفنهایش که شنود شدهاند. بلاخره باید کاری کرد، صدای پا میآید. هرلحظه ممکن است این پچپچهای داخل کوچه تبدیل به صدای بلند و تهدیدآمیزی شوند که تابت میکنند سرزمینمان نیاز به کمک دارد! او یک خبرنگار ساده است، یک شهروند معمولی است که از اوضاع کشورش گزارش تهیه کرده است. آن شب ما آنجا نبودیم که بدانیم کنار زدن پنجره اتاق در حالی که لپتاپ را بغل کردهای چه دشوار است. در یک لحظه با خود گفت: «چرا من الان میترسم؟» و بعد یادش آمد که اینها مطلقا ضعف نیست و اینها رازهای سرزمین شوالیههای سیاهی است که ریش درآوردهاند! بهتر است آن شب را دیگر ننویسم چون ما آن شب آنجا نبودیم که بدانیم فریادهای تحقیر آمیز شوالیههای ریش دار و تسبیح به دست بر سر یک خانواده آرام چه طعنههایی به هستی میزند. به هر ردپای کورشدهای از خدا دشنام میفرستد آن اتفاق!
پاراگراف بالایی را به احترام زندانیان سیاسی گمنامی نوشتم که تا لحظه آخر باورشان نمیشود. وقتی هم دستگیر میشوند، صدای خانوادههایشان خفه میشود. هیچ کس نمیداند از آنها به جز چند خانواده که کاری از دستشان برنمیآید.
بیایید در این مورد بیندیشیم که ما در کجا زندگی میکنیم که گزارش تهیه کردن از اوضاع مملکت جرم است. بیایید بیندیشیم که اگر الان افرادی به جرم اعتراض به وضعیت کشورشان در زندانند، روزی ممکن است نوبت ما هم بشود. شاید این فقط برای ما عادی شده است ولی در واقع زندان رفتن به جرم اعتراض سیاسی، همانقدر عجیب باشد که زندان رفتن به جرم داشتن یک سقف بر روی دیوارهای خانهمان عجیب است! اگر امروز به این اتفاق عجیب عادت کنیم، شاید روزی هم برسد که دستور بیاید خانهها نباید سقف داشته باشند و ما باید داخل همه خانهها را ببینیم! بسیار اتفاق بعیدی است، نه؟ من هم میگویم آن کنایه نمادین رخ دادنش بعید است، اما مطمئنم اگر کاری نکنیم روزی نوبت ما هم میشود.
اگر فکر میکنید شوالیهها با شما کاری ندارند، سخت در اشتباهید. خوب بنگرید به افرادی که الان در زندان هستند. چه کسی باور میکرد که شیخ مهدی کروبی حبس خانگی شود؟ چه کسی فکرش را میکرد که نخستوزیر هشت سال جنگ در حبس خانگی برود؟ نگاه کنید به اصلاحطلبانی که بسیاری از آنها برای رشد این مملکت و این حکومت تلاش کردهاند و الان در زندانند. این اتفاق به خاطر اشتباه زندانیان نیست. این ذات تمامیتخواهی است. بنابراین صحبت من این است که زندانی شدن به جرم اعتراض کردن، عجیب است. ما نباید به آن عادت کنیم. اگر هم الان اتفاق میافتد به دلیل حضور یک سیستم تمامیت خواه است. و این سیستم تمامیتخواه، بلاخره دامن همه ما را هم روزی خواهد گرفت. پس بیایید از همین الان کاری کنیم. نقطه آغاز این کار هم این است که ابتدا به خود و دیگران تذکر دهیم که نباید کسی به جرم اعتراض در زندان برود.
برای روشن شدن موضوع تمامیتخواهی، تصور کنید که در شهری حاکمی زندگی میکند که علاقهمند به رقصها و سازهای متنوع است. عدهای را مامور نواختن آسازها و آهنگهای جدید کرده است. او یک گروه متشکل از شوالیههای سیاه ریشدارهم دارد که با مخالفین برخورد میکنند و آنها را مجازات میکنند. هربار چند نفر از ساکنین شهر را میبرد که با آن ساز برقصند. هرکس بلد نباشد جریمه میشود و هرکس نرود زندانی میشود. هرکس هم بگوید ساز زدن بس است یا حاکم باید عوض شود،اعدام میشود. حاکم هرلحظه ساز جدیدی کوک میکند و همان لحظه هرکس به سازش نرقصد گرفتار میشود. تنها آهنگ ثابتش خودمحوری و دوام خودش است.
تمامیتخواه تنها آنچه را که خود هست درست میبیند، دیگران را ملزم به رعایت آن درستی میداند که خود میخواهد و درستیش را تنها خودش تعیین میکند. چنین سیستمی همواره در خود ترسی عمیق دارد که دیگران از تک محوریاش و کهنه شدن عقیدهاش با او برخورد کنند. برای همین همواره مطلوب خود را شاخ و برگ میبخشد تا با مرور زمان تازگیاش را از دست ندهد و عیبهایش نخنما نشوند. این شاخ و برگ دادن(ساز جدید نواختن) هم باز تنها به سلیقه خودش است. از طرفی دیگر، برای جلوگیری از اعتراضات، دست را پیش میاندازد و سخت میگیرد و سیستمهای نظارتی و جزایی ترسناک(شوالیهها) به راه میاندازد. چگونه تصور میکنید که در چنین سیستمی جان سالم به درخواهید برد و روزی نوبت شما نخواهد شد؟ بلاخره آن سازی هم که شما نمیتوانید با آن برقصید، نواخته خواهد شد. آنگاه شوالیههای سیاه ریشدار به سراغتان خواهند آمد و آن شب دلهرهآمیز را تجربه خواهید کرد.
باید کاری کرد. هر کار که میتوانید، همان خوب است. حداکثر کاری که را که از دست ما بر میآید باید انجام دهیم تا این روند زندانی شدن به جرم نامعلوم سیاسی، قبح خود را باز یابد. این مسئله مهمی است. نباید بگذاریم مواردی چون این و اعدام، عادی شوند. همین که افراد ناراضی باشند، آغاز کار است. اگر آن قبح فراگیر شود، آنگاه کسی از آنچه میتواند بکند دریغ نخواهد کرد. فراموش نکنیم که الان افرادی در زندان هستند که با بدترین شرایط روحی و جسمی و شکنجهها درگیرند در حالی که تنها اعتراض کردهاند. فراموش نکنیم که تنها به جرم نرقصیدن با ساز تمامیت خواهی است. فراموش نکنیم که روزی سازی هم نواخته خواهد شد که ما بلد نباشیم با آن برقصیم. هیچ کس نمیتواند تا ابد لب از اعتراض ببندد. پس بیایید برعلیه زندانی شدن و شکنجه شدن معترضان کاری کنیم.