خواستن سن و سال نمیشناسد. رنگ و نژاد نمیشناسد، مال و ثروت، جاه و مقام و طبقه نمیشناسد. من آنقدر پشت پنجرههای خیس آبان منتظر ماندهام که بدانم، آنقدر روزمرگی را، غم نان را و پیروزی و شکست را دویدهام که بفهمم، میشود در هر شرایطی تعریفش کرد.
آبان شده، باران بارید و من پشت این پنجرههای کوتاه قامت همچنان تنها خواستن را میستایم. همان خودش را می گویم. گاهی مردم برایش ظرف تعریف میکنند و به اشتباه ظرفها را ارج مینهند، آنقدر غرق در ظرفها میشوند که یادشان میرود آنچه در آن ریخته بودند چه بیهمتا، عزیز است.
حالا من اینجا دانه دانه قطرههای باران را میشمارم و از هرکدام میپرسم نکند تنها من اینگونه میاندیشم؟ به آنها میگویم کسی باید باشد که شما را به او نشان دهم، در موردتان حرف بزنیم و چشمهایمان بنوشندتان.
آنقدر همه از این ماجرای ما دورند، آنقدر همه نادیدهاش گرفتهاند که قلم من دیگر میل آفرینش ندارد. گویی میخواهد به چشم دیگران هبوت و از منظر خود سوار بر ذهن ساکت من عروج کند. این روزها من او را تا اینجا می کشانم! من مینویسمش نه او مرا! آنقدر غریبه شده که به یاد نمیآورد روزی رقاص بزرگ میانهی این میدان بود. گویا زخمهایش کاریاند! با این حال من کشانکشان آوردمش، تا اینجا تا وسط این میدان آبانی.
اینجا هنوز بوی پاییز میدهد. اینجا هنوز خواستن را میشود نوشت.