باید آن روزها بشار می‌رفت و امروز تو می‌ماندی!

کودک سوری را مدیترانه به ساحل برگرداند. دریای آبی آرام و زیبا، او را درست در مقابل لنز دوربین رها کرد تا از آن دریچه او با آدم‌ها سخن بگوید. سخنی پس از مرگ، سخنی از مرگ و «مرگ بر» و از جنگ!

Capture

من هم مثل همه آن‌هایی که دیدندش اشکی به گوشه چشمم آمد و بغضی در گلویم نشست. آن کفش‌ها و آن حالت کودکانه که کودکان می‌‌خوابند. انگار پس از کلی جست‌وخیز و بازی خواب شیرین او را گرفته، آن طور که همانجا خوابید، با کفش‌هایش!

اما تنها او نیست! او تازه نیست، او آخرین‌شان نیست، اولین هم نبوده، سخت‌ترین و غم‌انگیزترین هم نبوده. با این همه، حالا شده زبان‌ِشان! زبانی که من را به فکر فروبرد. باعث شد به او فکر کنم. به خاستگاه و خواستگاهش! به کنش و واکنش. به مهاجرت، مهاجرتی که در اثر جنگ و ویرانی اتفاق افتاده. گویا او اهل کوبانی است، سرزمینش میدان نبرد است. با «داعش» با اسلامیست‌های تندرو که از عراق آمدند. ابتدا از سوریه به عراق رفتند. آن‌ها از آشوب و ازهم گسیختگی سوریه پدید آمدند. آن‌ها فرزند ناخلف ماحصل تجاوز اسلام‌گرایی به مبارزه مردم سوریه بودند. آن‌ها مبارزه‌ی مردم سوریه با بشار اسد، ارتش آزاد سوریه و حق‌خواهی یک مردم را بلعیدند.

کودکان سوری در تضاهرات صلح‌امیز مردم سوریه بر علیه بشار اسد
کودکان سوری در تضاهرات صلح‌امیز مردم سوریه بر علیه بشار اسد

درست آنجا، درست آنجا که موازنه قدرت شرق و غرب به سرحد رویارویی می‌رسید، درست آنجا که بهار عربی به گِل نشست، درست آنجا که سرنگونی دیکتاتورهای خاورمیانه در دربار بشار اسد متوقف شد، آنجا آغاز این نگونبختی امروز مدیترانه بود.

بشار اسد هزاران نفر از مردم سوریه را کشت و نرفت، نرفت و داعش آمد. نگذاشتند برود. روسیه و ایران آن روزها نگذاشتند. آن روزها که می‌شد که برود و الان سوریه همانند تونس در نقاهت به سر می‌برد. یا شاید همانند مصر، یا حتی لیبی، همه‌شان بهترند.

نباید یادمان برود، بشار نرفت! ماند و ماندنش حمام خون شد.

بان کی مون دبیرکل سازمان ملل متحد، در ۱۶ فوریه ۲۰۱۲ با اشاره به تیرباران شدید مناطق مسکونی توسط ارتش دولت بشار اسد اعلام کرد حکومت بشار اسد مرتکب جنایات ضد بشری علیه مردم سوریه شده است و گفت: «در سوریه مناطق مسکونی گلوله باران می‌شود، بیمارستانها به شکنجه گاه تبدیل شده و کودکانی که سن آنها کمتراز ۱۰ سال است مورد تجاوز قرار می‌گیرند و سپس کشته می‌شوند.»

وقتی به این فکر می‌کنم، می‌ترسم از آینده کشورم، می‌ترسم از روزی که خزر و خلیج فارس و کارون و اروند کودکان سرزمینم را بغل کنند و به دوربین‌ها بسپارند و دیگران برای‌مان مرثیه‌سرایی کنند. ای کاش هرگز و هرگز کار به جایی نکشد که اینجا هم اصرار بر ماندن خونین بشود.

بیان دیدگاه