هوچی‌گری و مجیزگویی نافرجام تبلیغاتی برای پوتین

nyt-cartoon-putin

من آنم که پوتین بود پهلوان! این گفته این روزها بهترین وصف‌الحال مجیزگویان فارسی زبان و شیعه دوازده امامی است که پشت سر ولادمیر پوتین و در وصف روسیه نه از فحاشی به دیگران کوتاه می‌آیند و نه از دروغ و پروپاگاندا و زدن حرف‌های بی‌اساس پرهیزی دارند. آرمان «نه شرقی، نه غربی جمهوری اسلامی» نیز که به کلی فراموش شده و گویی به شعار جمهوری اسلامی کمونیستی تبدیل شده است!

اما از این‌ها که بگذریم، بازی ایران با توجه به حوادث اخیر جهان عرب و خاورمیانه تا کنون برای جمهوری اسلامی دست‌آوردهای بسیار خوب و بزرگی داشته که به حق باید به طراحانش امتیاز مثبت داد. حضور داعش و فروپاشی عراق برای ایران بهترین فرصت بود برای گرفتن بزرگترین ماهی ممکن از این آب گل آلود یعنی به کنترل درآوردن نظام سیاسی عراق و شهرهای مهم مذهبی آن در بخش‌های شیعه نشین. گرچه این دست‌آورد بسیار بزرگی بود، ایران اما همچنان با هدف فرسایشی کردن جنگ بشار اسد با مخالفانش به بلندپروازی خود در منطقه ادامه داد. شاید ایران فکرش را نمی‌کرد که این اقدام به شکار ماهی بزرگتری بینجامد! روسیه! شاید فکرش را نمی‌کرد خرس غذب‌آلود پیر و خسته شرق با یونیفورم نظامی و قیافه جدی‌اش از جایش بلند شود و زیردریایی اتمی به سوریه بفرستد! عجب شکار بزرگی! این یک قسمت سناریو را – از زمانی که آمریکا پس از انتشار اسناد استفاده بشار اسداز سلاح شیمیایی تصمیم به حمله به بشار اسد را اعلام کرد تا آمدن نیروهای نظامی روسیه در دفاع از او – شاید ایران فکرش را هم نمی‌کرد که اتفاق بیفتد، اما پیش و پس از آن را خوب بازی کرد. خوب بازی کرد تا الان!

این بار اما حباب روسیه‌ی بزرگ در مرزهای ترکیه ترکید، نه برای غرب و نه برای ایران، بلکه برای خود روسیه! به گمان من ناتو به عمد سوخو 24 روسی را مورد اصابت قرار داده است تا به پوتین پیغامی بفرستد که جایگاه خودش و نیروهای نظامی‌اش را به او یادآوری کند و آینه دروغ‌گوی بزرگ‌نمایی را که احتمالا ایران پیش رویش گداشته بشکند. واقعیت این است که اگر از یک جنگ اتمی تمام عیار که به نابودی بخش بزرگی از تمدن بشرخواهد انجامید بگذریم، روسیه در برابر ناتو و آمریکا حرفی برای گفتن ندارد. تجهیزات نظامی‌اش، توان لجستیکی و تدارکاتی‌اش و همچنین نیروی انسانی‌اش چه از نظر کمی و چه کیفی به شدت در سطحی پایین‌تر قرار دارند که این ضعف با هوچی‌گری و رجزخوانی جبران نمی‌شود.

ناتو و آمریکا با حضور روسیه در خاورمیانه کنار آمدند اما نه به اندازه‌ای که کاملا مستقل عمل کند. این شلیک به نظر می‌رسد دقیقا حاوی چنین پیغامی است که اگر روسیه سهم می‌خواهد باید ابتدا موافقت غرب را به دست آورد. از اینجا به بعد، بازی ایران به بن‌بست می‌رسد. وقتی پای رویارویی نظامی با ناتو و آمریکا به وسط کشیده شود، دیگر آمار و ارقام و توان نظامی، لجستیکی و اطلاعاتی سخن می‌گویند نه پروپاگاندا و خودبزرگ‌بینی. به نظر می‌رسد همانگونه که «سرگی لاوروف» عنوان کرد که با ترکیه وارد رویارویی نظامی نمی‌شود، روسیه ریسک رویارویی با ناتو را نخواهد پذیرفت و به احتمال زیاد وارد فاز جدیدی از استجکام بخشی به ارتش بشار اسد خواهد شد. این اقدام به معنی وارد شدن به جنگ اقتصادی با آمریکا و غرب است. آمریکا مخالفان اسد را تجهیز خواهد کرد و روسیه باید برای مقابله با آن‌ها چندین برابر هزینه استقرار تجهیزات نظامی و به کارگیری آن را پرداخت کند.

چنین رویارویی فرسایشی بلندمدتی بازی ایران در استفاده از روسیه را برهم خواهد زد. روسیه به دنبال تامین منابع مالی ثروت ایران را می‌مکد و ضعف اقتصادی ایران و روسیه در نهایت ممکن است به از دست رفتن دست‌آورد‌های فعلی برای جمهوری اسلامی بشود. شاید الان برای جمهوری اسلامی بهترین فرصت باشد که مرزهایش را در آن‌ سوی کربلا و بغداد دودستی بچسبد و به بهانه کمک به عراق و مبارزه با داعش خود را از باتلاق روسیِ سوریه بیرون بکشد. واقعیت این است که روسیه در باتلاق سوریه فرو رفته است و با ضعف لجستیکی- اقتصادی‌اش آنجا را تبدیل به جهنمی سوزان برای تمام هم‌پیمانانش خواهد کرد. در نهایت هم به دلیل همان ضعف‌ها بیرون خواهد رفت و ماجرایی شبیه به سناریوی افغانستان تکرار خواهد شد. نجات بشار اسد در دراز مدت تقریبا غیر ممکن است.

البته همچنان احتمال ورود بازوی اقتصادی پرتوان شرق «چین» به معادله ممکن است اوضاع را تغییر دهد که در این صورت ممکن است شانسی برای تقویت اتحاد شرقی روسی-چینی و بزرگ‌تر شدن سهم جمهوری اسلامی در لوای موفقیت این اتحاد ایجاد شود. وقوع این اتفاق به گونه‌ای مصادف با موازنه قدرت در جهان، خط‌کشی رسمی بین شرق و غرب و بازگشت به فضای دوقطبی پیش از فروپاشی شوروی خواهد بود که احتمال وقوعش با توجه به ضعف‌هایی که روسیه دارد بسیار دور از تصور است. لااقل می‌شود گفت هنوز زود است برای تحقق چنین خواسته‌ی بلندپروازانه‌ای. هنوز چین آنچنان پر و بال اقتصادی‌اش بزرگ نشده که روسیه را در بر بگیرد و از طرفی روسیه بسیار ضعیف‌تر از آن است که از نظر نظامی رقیب یکسان غرب دانسته شود.

بنابراین به نظر می‌رسد هوچی‌گری‌های طرفداران مسلمان شیعه‌ی پوتین در حال برخورد به سخره‌های بلند غرب و ناتو است، به شکلی که هرچه بیش‌تر دهان بازکنند، پژواکش گوش‌ةای‌شان را بیش‌تر می‌آزارد.

آبان سنگین

باورم نمی‌شود این آبان را

که چنین پربار باشد، آنچنان طوسی که شهر پاییزی تهران به خود ندیده باشد، آنچنان عمیق که مرد خشکیده بارانی را بخیساند دوباره، آنچنان که اشکش را درآورد، چنین آبان باشکوه و بی‌تعارف مستی که تاب از روزمرگی‌هایش برید تا اقرار کند.

باورم نمی‌شود که اینگونه باشد و تو اینجا نباشی! اینگونه باشد و من همچون سال‌های سخت دور با تنهاترین تنهای درونم تنها باشم. به فراوانی قطره‌های آبان طاقت‌فرسا است که چنین باشد و من یک‌نفره‌هایم را سفارش دهم و سیلی بزنم به صورت رنگ‌پریده‌ی کودک تنهایم که سرخ شود گلگونه‌ی امیدش.

الو! یک پرس غذا و یک دوغ کوچک لطفا! باورم نمی‌شود که صبح را بیدار نشدم و دست به‌کار نشدم، تو خوابیده باشی و من آن وعده دونفره را آماده کنم و ابرها بخوانند. باورم نمی‌شود که به جای اینجا آبان آمده یار آمده، اینگونه سیلی بزنم به گونه.

Rain

این همه تلاش فراموش شده‌ی رها شده در کوچه‌ی بی‌تفاوتی را باور نمی‌کنم. آه چه آبان سنگینی! چنین آبان باشد و تو نباشی و من دوباره از ترس قطره‌های بی‌رحم و سنگین از رقص پاییزی دانه‌های خاک و آسفالت، از حرکت چترهای عابران، از بوی عجیب پاییز و سقف به زمین چسبیده‌ی آسمان طوسی، از  بیرون خانه گریزان شوم!

باورم نمی‌شود که نخواهی، باورم نمی‌شود این روزها تو نیستی! من پیر شدم برایش، برای بودنت، برای مهیا شدن میدان کوشیدم، باورم نمی‌شود که نمی‌دانی! باید بدانی، باید ببینی، باید می‌بودی. شاید همین باید، آخرین قطره‌ی جام رو به تهی‌ام باشد. گویی این آبان با تمام سنگینی‌اش بردوش من نشسته و من با این همه خستگی دوستش دارم، تنها برای آن «باید».

نبض باران در دست توست، طراوت تویی، بگو تا ببارد، تا بنوشیم. تا ببارد بارانِ تو، تا آبشار گیسوانت جان بگیرد و مستانه تا دریای لبخندت، آنجا که تجمع بی‌کران زندگی است بخرامد.

 

 

خواستن

خواستن سن و سال نمی‌شناسد. رنگ و نژاد نمی‌شناسد، مال و ثروت، جاه و مقام و طبقه نمی‌شناسد. من آنقدر پشت پنجره‌های خیس آبان منتظر مانده‌ام که بدانم، آنقدر روزمرگی را، غم نان را و پیروزی و شکست را دویده‌ام که بفهمم، می‌شود در هر شرایطی تعریفش کرد.

آبان شده، باران بارید و من پشت این پنجره‌های کوتاه قامت همچنان تنها خواستن را می‌ستایم. همان خودش را می گویم. گاهی مردم برایش ظرف تعریف می‌کنند و به اشتباه ظرف‌ها را ارج می‌نهند، آنقدر غرق در ظرف‌ها می‌شوند که یادشان می‌رود آنچه در آن ریخته بودند چه بی‌همتا، عزیز است.

حالا من اینجا دانه دانه قطره‌های باران را می‌شمارم و از هرکدام می‌پرسم نکند تنها من اینگونه می‌اندیشم؟ به آن‌ها می‌گویم کسی باید باشد که شما را به او نشان دهم، در موردتان حرف بزنیم و چشم‌های‌مان بنوشندتان.

آنقدر همه از این ماجرای ما دورند، آنقدر همه نادیده‌اش گرفته‌اند که قلم من دیگر میل آفرینش ندارد. گویی می‌خواهد به چشم دیگران هبوت و از منظر خود سوار بر ذهن ساکت من عروج کند. این روزها من او را تا اینجا می کشانم! من می‌نویسمش نه او مرا! آنقدر غریبه شده که به یاد نمی‌آورد روزی رقاص بزرگ میانه‌ی این میدان بود. گویا زخم‌هایش کاری‌اند! با این حال من کشان‌کشان آوردمش، تا اینجا تا وسط این میدان آبانی.

اینجا هنوز بوی پاییز می‌دهد. اینجا هنوز خواستن را می‌شود نوشت.

 

فلانی پست‌های اینستاگرامش چند K لایک می‌خورد

Cat-Lion-Mirror

دوران ما دوران به غایت کسل‌کننده‌ای است. شاید بهترین توصیف برایش دوران اسارت باشد. بخش بزرگی از جمعیت اسیر پیدا کردن راهی برای به دروغ بهتر نشان دادن خودشان هستند. این وسط عده‌ای ابزارهایی درست کرده‌اند تا آدم‌ها بتوانند به دروغ از خودشان فراتر بروند و به این ترتیب در قبالش به همان نسبت پول واقعی می‌گیرند. جمعیت مصرف کننده‌ی زیاد و مولدان و صاحبان معدود.

در شبکه اجتماعی اینستاگرام که ابزاری است برای به اشتراک‌گذاری عکس و ویدئو‌های کوتاه، افراد عکس‌ها و ویدئو‌هایی از خود به اشتراک می‌گذارند که آن‌ها را بر اساس سلیقه عموومی جامعه و انتظار خودشان که باز همین انتظار هم در اکثر مواقع بازنمودی از آن سلیقه اجتماعی است، از خودشان بهتر نشان می‌دهد. دختری که کارمند یک شرکت متوسط خدماتی است و صبح‌ها به سختی از خواب بیدار می‌شود و خودش را به محل کارش می‌رساند، پدرش با حقوق بازنشستگی از عهده مخارج او و دیگر اعضای خانواده برنمی‌آید و او هم به همان شکل کار می‌‌کند، در اینستاگرام عکس‌ها و ویدئوهایی به اشتراک می‌گذارد که شیوه زندگی یک دختر مرفه و شاد از قشر بالادست جامعه(از نظر اقتصادی) را به نمایش می‌گذارد. به دنبال پسرهایی از همان قشر می‌رود و هربار پس از سرخوردگی از رویارویی با واقعیتی که پشت پرده اینستاگرام پنهان کرده است، آسیب دیده و حریص‌تر می‌شود.

فراوانی این به هم‌ریختگی آنقدر زیاد است که اپیدمی شده است. جدای از اینکه به این بپردازیم که چرا آنقدر جامعه به سمتی رفته است که تجمل‌گرایی و در میان قشر بسیار ثروتمند بودن جامعه تنها وضعیتی است که ایجاد رضایتمندی می‌کند و مثلا علم و هنر و ادبیات اینگونه نیستند، موضوع مهم‌تر این است که اصولا چرا آدم‌ها نباید جایگاه خودشان را بپذیرند و به دنبال فریفتن دیگران باشند.

واقعیت این است که در هر جامعه‌ای تعداد افراد ثروتمند که دسترسی آن‌ها به امکانات خاص بسیار آسان باشد کم است. اگر نبود که اصولا تعریف ثروتمند، متوسط و فقیر نیز معنی پیدا نمی‌کرد. این مسئله هم که همه‌ی آدم‌ها دوست داشته باشند در میان قشر ثروتمند باشند باز طبیعی است. اما رفتارهای چنین افراطی که افراد یک «لایف استایل» را جعل کنند و از خود تصویری غلط به نمایش بگذارند نوعی فروپاشی اجتماعی است. بدون شک یک نوع مرض فراگیر است که ریشه‌هایش هم لاجرم باید فراگیر باشند. موضوع این است که آدم‌ها به دنبال این نیستند که تلاش کنند و یک قدم دسترسی خود را به امکانات و رفاه بیشتر کنند بلکه از اینکه به دروغ از طرف برخی افراد ناشناس در جمع افراد با رفاه شناخته بشوند آن‌ها را راضی می‌کند. گویی این مسئله به جای اینکه یک هدف بلند مدت باشد، تبدیل به نیاز فوری و کوتاه مدت شده است.

به نظر می‌رسد دلیلش این است که «پول‌دار بودن» تبدیل به تنها ارزش جامعه شده است. تنها شاخصی است که افراد را از بقیه متمایز می‌کند و آدم‌ها به جز آن نمی‌توانند هیچ شرایط دیگری برای لذت بردن از زندگی را تصور کنند. دختر و پسر جوانی که می‌توانند برنامه ده ساله برای خانه‌دار شدن، فرزند‌آوری، متخصص شدن، عاشق شدن و لذت بردن از رسیدگی به علاقه‌مندی های‌شان در حد توان‌شان در زندگی و در نهایت خودشکوفایی داشته باشند، به طور کلی چنین مواردی از لیست خواسته‌های درونی‌شان حذف شده و جایش را دسترسی آنی به ثروت و همنشینی با افراد مرفه گرفته است. برای همین این افراد با بی‌میلی و بی‌تفاوتی تنها به دنبال «آب باریکه‌ای» برای گذران زندگی می‌روند و جایی مشغول کار می‌شوند. آن‌ها همچون اسیرانی غمگین خیابان‌ها را در مسیر منزل به محل کار و برعکس می‌پیمایند و بهترین عرصه غرورآفرینی و امیدشان لایک‌های اینترنتی است که در آنجا زندگی‌شان را جعل کرده‌اند. میلیون‌ها نفر جاعل که فرصت ساختن زندگی و لذت بردن از آن را از دست می‌دهند و هر روز هم در خلوت یا به همراه دوستان صمیمی‌شان می‌پرسند: «چرا هیچ چیز حال‌مان را خوب نمی کند؟»

این رخوت عمومی دلایل زیادی دارد اما شاید بشود یکی از اصلی‌ترین دلایلش را فروپاشی تعریف شایستگی و ارزش‌گذاری توانمندی‌های افراد در جامعه دانست که این موضوع در کنار تقابل بین ارزش‌های انسانی و مادیات و فرو ریختن ارزش‌های انسانی مخصوصا به دلیل سو استفاده از این ارزشها در راه دسترسی به ثروت شدت گرفته است. در جامعه‌ی ما علم، اخلاق، طبیعت‌دوستی، ادبیات، هنر و حتی ورزش و سلامت در ابتدا همگی جایگاه‌شان را به دین واگذار کردند و قرار شد در سایه‌ی دین و با تایید دین آن‌ها ارزشمند شوند. حال وقتی که دین ابزاری برای پول‌سازی و جنگ قدرت و تعریف دسترسی به امکانات شده است، لاجرم دین به همراه تمام ارزش‌هایی که مغلوبش شده بودند، با پول اندازه‌گیری می‌شوند. بدیهی است که در چنین جامعه‌ای دیگر زیرساخت و چارچوب و سیستمی برای ارزشمند بودن کسی که نه در حد یک دانشمند بسیار بزرگ اما تا حدی در یک زمینه علمی متخصص است وجود ندارد. برعکس این ماشینش، محل زندگی‌اش و موجودی حساب بانکی‌اش هستند که او را با ارزش می‌کنند. درستش این است که تخصصش او را به یک خانه‌ی بهتر، ماشین بهتر و پوب بیش‌تر برساند اما برعکس است.

«آقازاده» و «رانت»! این‌ها واژه‌هایی هستند بر اثبات مدعای فوق. افرادی که پسران و دختران و پسران و دختران فامیل‌ها و شرکای‌شان الگوها و شیرینی‌های اینستاگرام و فیسبوک شده‌اند و بسیاری از جوانان گم‌شده هم مگسان دورشان.

بیا پاییز، امسال تو مهمان من باش

images

سلام پاییز، بیا رفیق آنقدر خجالتی نباش!

می‌دانم باران نیاورده‌ای، می‌دانم نتوانستی امسال یار و دلدار و بوسه‌های عاشقانه با خودت بیاوری. اما خجالت نکش رفیق. آن حجاب خاک گرفته‌ی تابستانی‌ات را کنار بگذار، بگذار زلف‌های ارغوانی‌ات بخرامند، ما که غریبه نیستیم، بوی قدم‌هایت هفته‌ها است که در هوا پیچیده. بیا بنشین رفیق.

این همه ما دلتنگی پاییزی نوشیدیم از ساغرت، بیا امسال تو مهمان من باش. این غریبی کردنت، این چشم‌های نگرانت، این غم مرموزت که سال‌ها با آمدنش ناباورانه شاد می‌شدیم را امسال تو مزه کن. ببین چه شیرین است. ببین چه غریب و چه آشنا است. ببین چه ناب و بی‌بهانه است. بیا، خودم برایت از باغ قدیمی خواستن چند برگی زرد کرده‌ام، بیا با هم با آن‌ها از همان آتش‌ها درست می‌کنیم و بوی برگ‌هاي زرد و ارغوانی و پوست گردوی سوخته می‌سازیم. کنار آتش می‌نشینیم و آنقدر باغ را مرور می‌کنیم تا اشک در چشمان‌مان جمع شود، من خودم همانجا در آغوشت می‌گیرم تا باران بیاوری.

آنقدر صبوری‌ات می‌آموزم تا تابلوی دل و دلدار بسازیم، تا مهرت را باور کنی دوباره، آبان و باران بیاوری و باران زلال جمع شده در چاله‌های خیابان دوباره آن دیوانگی‌های دست در دستِ همِ سوزِ شب‌های سرد و خیس آذر را بشارت دهند، تا دوباره دست در جیب کاپشنمان کنیم و زیر چنارها قدم بزنیم.

انصاف نبود!

ما دو دسته بودیم! آدم‌های نسل من دو دسته بودند. شاید بهتر باشد روی دسته‌ها اسم نگذارم. بهتر است اینطور بگویم: «یک دسته آن‌ها هستند که غم‌شان عمیق است.» آن‌ها را می‌گویم که همان روزهای اول کودکی از میان شعارهای ایده‌آل‌گرایانه درون‌مایه‌ای باشکوه و بزرگ برای «منِ» خودشان آقریدند. آن‌ خداجویان کودکی که اغلب در جوانی از دین کینه به دل گرفتند. جدا از ستم و تبعیض و فریبی که حکومت دینی به جامعه تحمیل کرده، آن‌ها از مواجه شدن با بی‌ارزش بودن هرچه که شالوده ارزشی ذهن‌شان است خشمگینند. من از اینکه داده‌‌هایی که منجر به فراگیری مهارت‌های زندگی می‌شدند با شاد زیستن منطبق نبوده‌اند عصیانی‌ام. آنچه که ذهن تحلیلگر قدرتمندمان تحلیل می‌کرد داده‌هایی بود از اساس غلط. چرا هیچ داده‌ای نبود که در خروجی ذهن من تبدیل به «پول» و «زرنگی» بشود؟ حالا کار از کار گذشته و ما یاد نگرفته‌ایم که دروغ بگوییم، فرصت‌طلب باشیم، زرنگ باشیم، پولدار باشیم! یاد نگرفته‌ایم و هرجا به دنبال یک جرعه شادی می‌رویم بهایش همین‌ها است.

آن دسته از ما که از کودکی به دنبال ساختن خوبی نبودند، آن‌ها که عمیق نبودند، آن‌ها که ذهن تحلیل‌گرشان آنقدر عمیق و دقیق داده‌ها را تحلیل نمی‌کرد که به دنبال ساختن یک «منِ» باشکوه باشند. آن‌ها اوضاعشان بهتر است. آن‌ها با هیچ چیز نجنگیدند، برای خودِ باشکوهشان با عدم انطباق‌ها نجنگیدند چون خودِ با شکوهی در کار نبود. آن‌ها درگیر نشدند. آرام آرام دغدغه‌های ساده و نزدیک به غرایزشان را دنبال کردند، آرام آرام راه زرنگ بودن را یاد گرفتند، وقت‌شان و تلاش‌شان صرف مبارزه با شکاف بین آنچه که ساخته بودند و آنچه که در جامعه ارزشمند بود نشد. جوانی‌مان که به نیمه رسید، چشم باز کردیم و دیدیم آن‌ها زرنگ شده‌اند و ما بازندگان غرغرو!

انصاف نبود!

باید آن روزها بشار می‌رفت و امروز تو می‌ماندی!

کودک سوری را مدیترانه به ساحل برگرداند. دریای آبی آرام و زیبا، او را درست در مقابل لنز دوربین رها کرد تا از آن دریچه او با آدم‌ها سخن بگوید. سخنی پس از مرگ، سخنی از مرگ و «مرگ بر» و از جنگ!

Capture

من هم مثل همه آن‌هایی که دیدندش اشکی به گوشه چشمم آمد و بغضی در گلویم نشست. آن کفش‌ها و آن حالت کودکانه که کودکان می‌‌خوابند. انگار پس از کلی جست‌وخیز و بازی خواب شیرین او را گرفته، آن طور که همانجا خوابید، با کفش‌هایش!

اما تنها او نیست! او تازه نیست، او آخرین‌شان نیست، اولین هم نبوده، سخت‌ترین و غم‌انگیزترین هم نبوده. با این همه، حالا شده زبان‌ِشان! زبانی که من را به فکر فروبرد. باعث شد به او فکر کنم. به خاستگاه و خواستگاهش! به کنش و واکنش. به مهاجرت، مهاجرتی که در اثر جنگ و ویرانی اتفاق افتاده. گویا او اهل کوبانی است، سرزمینش میدان نبرد است. با «داعش» با اسلامیست‌های تندرو که از عراق آمدند. ابتدا از سوریه به عراق رفتند. آن‌ها از آشوب و ازهم گسیختگی سوریه پدید آمدند. آن‌ها فرزند ناخلف ماحصل تجاوز اسلام‌گرایی به مبارزه مردم سوریه بودند. آن‌ها مبارزه‌ی مردم سوریه با بشار اسد، ارتش آزاد سوریه و حق‌خواهی یک مردم را بلعیدند.

کودکان سوری در تضاهرات صلح‌امیز مردم سوریه بر علیه بشار اسد
کودکان سوری در تضاهرات صلح‌امیز مردم سوریه بر علیه بشار اسد

درست آنجا، درست آنجا که موازنه قدرت شرق و غرب به سرحد رویارویی می‌رسید، درست آنجا که بهار عربی به گِل نشست، درست آنجا که سرنگونی دیکتاتورهای خاورمیانه در دربار بشار اسد متوقف شد، آنجا آغاز این نگونبختی امروز مدیترانه بود.

بشار اسد هزاران نفر از مردم سوریه را کشت و نرفت، نرفت و داعش آمد. نگذاشتند برود. روسیه و ایران آن روزها نگذاشتند. آن روزها که می‌شد که برود و الان سوریه همانند تونس در نقاهت به سر می‌برد. یا شاید همانند مصر، یا حتی لیبی، همه‌شان بهترند.

نباید یادمان برود، بشار نرفت! ماند و ماندنش حمام خون شد.

بان کی مون دبیرکل سازمان ملل متحد، در ۱۶ فوریه ۲۰۱۲ با اشاره به تیرباران شدید مناطق مسکونی توسط ارتش دولت بشار اسد اعلام کرد حکومت بشار اسد مرتکب جنایات ضد بشری علیه مردم سوریه شده است و گفت: «در سوریه مناطق مسکونی گلوله باران می‌شود، بیمارستانها به شکنجه گاه تبدیل شده و کودکانی که سن آنها کمتراز ۱۰ سال است مورد تجاوز قرار می‌گیرند و سپس کشته می‌شوند.»

وقتی به این فکر می‌کنم، می‌ترسم از آینده کشورم، می‌ترسم از روزی که خزر و خلیج فارس و کارون و اروند کودکان سرزمینم را بغل کنند و به دوربین‌ها بسپارند و دیگران برای‌مان مرثیه‌سرایی کنند. ای کاش هرگز و هرگز کار به جایی نکشد که اینجا هم اصرار بر ماندن خونین بشود.

پیش درآمد پاییز

با آمدن شهریور که آرام آرام بوی هوا عوض می شود، صبح‌ها که خنک‌تر می‌شود، وقتی مغزت با اطمینان تاییدش می‌کند که «بو، بوی پاییز است»، دلت یک آپارتمان کوچک می‌خواهد. آپارتمانی با یک اتاق خواب که پنجره‌اش رو به درختی که می‌شود از لابلای شاخ و برگ‌هایش ابرهای طوسی را دید باز است و دراوری که دوتا از کشوهایش پر است از لباس‌هایش. دلت می‌خواهد در یک خیابان بلند با درختانی بلند و آسمانی کوتاه قدم بزنی. تلفنت زنگ بخورد و جواب «کجایی» آنجا باشد. به همین سادگی باران ببارد و به خانه بروی و لب پنجره اتاق با او بشینی و چای بنوشی و ازپیش درآمد پاییز لذت ببری.

قانون ازدواج همجنس و دگم‌گرایانی با گردن‌های سرخ افروخته و پوست سفید

دادگاه عالی آمریکا ازدواج همجنس‌ها را قانونی کرد.

این خبری است که از دیروز 27 جون 2015 در صدر اکثر خبرگزاری‌های بین‌المللی قرار گرفته است. جدای از اینکه آیا این اتفاق خوب است یا بد و پرداختن به مسائل کلانی چون تاثیرش بر آینده جامعه بشری، موضوعی که نظر من را به خود جلب کرده است، وحشت نهادینه شده‌ای است که از دهان مخالفان این تصمیم و تحت عنوان «خدا»  بیرون می‌اید و به واژه‌ی قانون چسبانده می‌شود. قانون! می‌گویند: «خدا پیشترها قانون ازدواج را تعیین کرده است» آیا این همان خدایی نیست که عقربه‌های در حال حرکت ساعت را روح شیطان می‌نامید؟ آیا این همان ترس کلیسا از گالیله نیست؟ ترس از رویارویی با شکست آنچه که باورش می‌دانسته‌اند.

آیا قانون را «خدا» می‌نویسد؟ اگر «موفق» را رفاه و آرامش و رشد جامعه بشر بدانیم، کدام نمونه‌ی موفق از قانون‌نویسی به این شکل را می‌شود در تاریخ بشر نام برد؟ در میان کامنت‌های صفحات خبری و تحلیلی غربی نظرات انسان‌هایی را می‌بینم که گویی سراسیمه و با چشمان بسته و دهان باز، بدون علم و شناخت تنها انکار می‌کنند و به رسم مراسم برائت از مشرکین خودمان لعن و نفرین گویان برای آینده خاکشان و رها شدن از دست شیطان دعا می‌کنند. انسان هایی که بسیاری از آن ها تا به حال نه خود و نه خانواده‌های‌شان آسیبی از هیچ همجنسگرایی ندیده‌اند.

گرچه این واکنش‌ها نشانه‌های زنده بودن دگماتیسم مذهبی در دنیای امروز حتی در جوامع غربی است، اتفاقی که در سال 2015 در آمریکا افتاد مس‌تواند از آخرین پرچ‌های محکم بر تابوت آن دگماتیسم مذهبی در جوامع متمدن به شمار آید. دگماتیسمی که تنها زمانی کاملا از بین خواهد رفت که بشر بر مرگ غالب شود.

پ ن: #Love_wins

صدای اذان و غروب جمعه

امواج مثل افسونی غم انگیز در باد می پیچند، برفراز کوچه های غبارگرفته و مرده ی شهر و از کنار دیوارهای کثیف و دودگرفته‌ی ساختمان‌های نامنظم عبور می‌کنند و طوری بر استخوان‌های سندانی امی‌نشینند که غم مرموز غروب‌های جمعه‌ی بچگی‌ها را درست در برابر چشمان‌مان به تصویر می‌کشند.

صدای اذان می‌آید.

صدای هزار سال سکون و رخوت بیش از یک میلیارد انسان اسیر. صدای نداشتن و کم داشتن و خودفریبی و دهان دریدن‌های هیستریک به هنگام تحسین و یا نفرین رشد دیگران. هزار سال رفتار یک‌جور، هزارسال وعده‌ی ناجور و هزارسال از خاطره‌های تلخ این خاک رنجور.

وقتی امواج می‌رسند، آنقدر با خود نداشتن و نشدن و ناکامی می‌آورند، آنقدر سنگینی حضورشان انسان‌خراش است که تنها واکنش ممکن، آن خنده‌ی تلخ با لبان بسته و گلوی بغض کرده است که در کودکی‌ها صدای مادر و سفره‌ی شام و برنامه‌ی کودک بر لب‌ها می‌نشاندندش و این روزها دیگر بهانه‌ای نیست که جاری شود.

صدای اذان و غروب جمعه یعنی صد هزار دشنام به واژه‌ی موقعیت. یعنی ازدواج شومی که ماحصلش به سنگدلانه‌ترین شکل ممکن آرزوها و توانمندی‌ها و موقعیت‌های چند نسل را به استهزا گرفته است و می‌گیرد.

 

 

اندیشه هیچ پیشوند و پسوندی نمی‌پذیرد!