باورم نمیشود این آبان را
که چنین پربار باشد، آنچنان طوسی که شهر پاییزی تهران به خود ندیده باشد، آنچنان عمیق که مرد خشکیده بارانی را بخیساند دوباره، آنچنان که اشکش را درآورد، چنین آبان باشکوه و بیتعارف مستی که تاب از روزمرگیهایش برید تا اقرار کند.
باورم نمیشود که اینگونه باشد و تو اینجا نباشی! اینگونه باشد و من همچون سالهای سخت دور با تنهاترین تنهای درونم تنها باشم. به فراوانی قطرههای آبان طاقتفرسا است که چنین باشد و من یکنفرههایم را سفارش دهم و سیلی بزنم به صورت رنگپریدهی کودک تنهایم که سرخ شود گلگونهی امیدش.
الو! یک پرس غذا و یک دوغ کوچک لطفا! باورم نمیشود که صبح را بیدار نشدم و دست بهکار نشدم، تو خوابیده باشی و من آن وعده دونفره را آماده کنم و ابرها بخوانند. باورم نمیشود که به جای اینجا آبان آمده یار آمده، اینگونه سیلی بزنم به گونه.
این همه تلاش فراموش شدهی رها شده در کوچهی بیتفاوتی را باور نمیکنم. آه چه آبان سنگینی! چنین آبان باشد و تو نباشی و من دوباره از ترس قطرههای بیرحم و سنگین از رقص پاییزی دانههای خاک و آسفالت، از حرکت چترهای عابران، از بوی عجیب پاییز و سقف به زمین چسبیدهی آسمان طوسی، از بیرون خانه گریزان شوم!
باورم نمیشود که نخواهی، باورم نمیشود این روزها تو نیستی! من پیر شدم برایش، برای بودنت، برای مهیا شدن میدان کوشیدم، باورم نمیشود که نمیدانی! باید بدانی، باید ببینی، باید میبودی. شاید همین باید، آخرین قطرهی جام رو به تهیام باشد. گویی این آبان با تمام سنگینیاش بردوش من نشسته و من با این همه خستگی دوستش دارم، تنها برای آن «باید».
نبض باران در دست توست، طراوت تویی، بگو تا ببارد، تا بنوشیم. تا ببارد بارانِ تو، تا آبشار گیسوانت جان بگیرد و مستانه تا دریای لبخندت، آنجا که تجمع بیکران زندگی است بخرامد.