با آمدن شهریور که آرام آرام بوی هوا عوض می شود، صبحها که خنکتر میشود، وقتی مغزت با اطمینان تاییدش میکند که «بو، بوی پاییز است»، دلت یک آپارتمان کوچک میخواهد. آپارتمانی با یک اتاق خواب که پنجرهاش رو به درختی که میشود از لابلای شاخ و برگهایش ابرهای طوسی را دید باز است و دراوری که دوتا از کشوهایش پر است از لباسهایش. دلت میخواهد در یک خیابان بلند با درختانی بلند و آسمانی کوتاه قدم بزنی. تلفنت زنگ بخورد و جواب «کجایی» آنجا باشد. به همین سادگی باران ببارد و به خانه بروی و لب پنجره اتاق با او بشینی و چای بنوشی و ازپیش درآمد پاییز لذت ببری.
عالی بود