پنجره‌های آرام

آن روز که روز عادی دیگری می‌نمود، من وعده‌ی قدم زدن بر سنگ‌فرش‌های خیس بهار را پوشیدم، یکی هم برای تو آوردم و با هم از میان عابرین تا آن کوچه‌های خلوت و آن پنجره‌‌ی روشن به غروب که دو گلدان کوچک لب آن ایستاده بودند رفتیم. هزار جارچی تمنا در دلم جار می‌زدند: «نزدیک‌تر»

درست همانجا که پرسیدی به چه می‌اندیشم، من غرق در اقناع جارچیان تمنای تو بودم.

یادم به پنجره‌ات آمده بود که چه بی‌تاب از آن برایم می‌گفتی. آن بهانه‌ی کوچک پاییزی که ظرف مونولوگ‌هایت بود. یادت هست؟ از پشت پنجره‌ات زمزمه می کردی: «سال دیگر، این طرف‌ها، با هم». آن روز پاییز و بهار در آن کافه‌ی کوچک به هم آمیخته بودند. تو عادت داری که بعضی نگاه‌های مرا دنبال کنی و ناخودآگاه طعم آنچه را که من نشان کرده‌ام بی آنکه بدانی‌اش، مزه کنی. آن روز هم وقتی در امتداد نگاه من دوباره پنجره را دیدی، برایت تازگی داشت.

راستی دارد خرداد می‌شود! عجیب است که کفش‌های کتانی خرداد هم با ما می‌دوند. وقتی خرداد می‌شود من خیابانم می‌آید و تو! اصلا برای همین است که گاه و بی‌گاه در مسیر سنگ‌فرش‌ها خردادی می‌شدیم.

و پس از آن، آن روز به هزار گوشه‌ی آهنگ زندگی می‌اندیشیدم  که می‌شود سوار بر ساز خواستن آن‌ها را سرود. به من! به لحظه‌هایی که می‌گذرند و بهترینِ خاطرات می‌شوند. برایت می‌شوند آیا؟ آن خنده‌ی ناب تو در کنار رقص شعله‌ی محصور در آبگینه‌ی شمعِِ شبِ بهار که برای من می‌شود. زندگی همان لبخند بی‌همتا است. همین است که هر از گاهی دست‌هایت را می‌گیرم، از روزمرگی‌ها بیرونت می‌آورم و تا لبخندت با خودم خواهمت برد. گاهی به بهای افزون از مجاز حتی. ولی می‌ارزد به لبخندت. به همین لبخندت.

می‌دانی؟ من هنوز در حال نوشتنم. آن وقت‌ها که می‌پرسیدی به چه می‌اندیشی تا پاسخ بگیری که : «در حال نوشتنم» را به یاد می‌آوری؟ هنوز در حال نوشتنم.

 

تو یعنی واژه‌هایم

تو یعنی وقتی که یادت می کنم ذهنم برایم موسیقی ناب ایرانی می‌نوازد. تو یعنی وقتی صدایت می‌کنم، آن غم مرموز بعدازظهرهای تابستان که با بوی نمی که از دریچه کولر وارد می‌شد و با بوی تابستان عجین شده بود، شیرین می‌شود. تو یعنی وقتی که نگاهت می‌کنم، صندلی خالی کناری ماشین خاطره می‌شود. تو یعنی هزار و یک شب فرندفید و بیداری‌های پای لپ‌تاپ، تو یعنی سال‌های بالاترین و دلهره‌های داغ، تو یعنی یک میلیون واژه‌ی هزارتوی سنگین پرمعنی که هرکسی نداندشان، یعنی ترجمان فرار از تنهایی. تو یعنی ساختن هوای تازه از این سیگنال‌های ناپبدا، یعنی آفرینش یک دوست، یک یار و یک دلدار. تو یعنی بزرگ شدن، بهتر شدن، تو یعنی با هرقدم از نو شدن. تو یعنی یادگار بهترین سال‌های خودشکوفایی، تو یعنی یک سلام گرم تابستانی. تو یعنی بهار، چهار و نیم سالِ تلخ و شیرینِ انتظار، تو یعنی ایستگاه آخر، تو یعنی خواستگاه باور، تو یعنی دمِ خرم مستی، بازدم گرم هستی. تو یعنی دُردِ واژه‌هایم، بوی دغدغه‌هایم.

پ ن: برای همه‌ی بالاترینی‌ها و فرندفیدی‌هایی که بارشان، دوستان خوبشان، و خاطرات‌شان از آنجا را عزیز می‌دارند. برای آن‌هایی که آنجا رندگی کردند و می‌توانند بخشی یا همه‌ی این نوشته را با لحظات‌شان و خاطرات‌شان از آنجا منطبق کنند.

جایگاه‌های عوضی، آفت عشق‌ورزی

عاشقی قشنگ است.

با همه‌ی سختی‌هایش، با همه اشک‌ها و باختن‌ها و شکستن‌ها، فکرش را که می‌کنم، می‌بینم چقدر نیرومند و خواستنی است. وقتی عاشق می‌شوی، واژه برایت منحصر به فرد می‌شود. کسی هست که تا می‌گویند عشق، تجسمش می‌کنی. حتی اگر دیگر نباشد، حتی اگر او تو را نخواهد، حتی اگر رفته باشد. حتی اگر با دیگری باشی و حتی اگر فرزند هم داشته باشی، حتی اگر به تو آسیب رسانده باشد، حتی اگر دیگری و دیگرانی روزی صدهزار دسته گل به خانه‌ات بفرستند. تا روزی که دوباره عاشق نشوی، تا روزی که بتوانی کسی را بر آن مسند بنشانی، همچنان آن تجسمش می‌کنی و همچنان تازه است.

عجب نیرویی!

اما لذتی که داشتنش داشته یا دارد، هزاران نوسان ناگهانی ضربان قلبت، در دویدن به دنبال تلفنی که زنگ می‌خورد، در دیدن ناگهانی یک برگ از خاطرات، لباسی که اینجا مانده، مکانی که آنجا بوده، ترانه‌ای که او می‌‌خواند و عطری که قطعه‌ای از یک لحظه‌ی شیرین زمان است. این‌ همجواری‌ها با آن نیروی بزرگ را هیچ جایگزینی نیست مگر از جنس خودش.

کسی که هرگز در آن نزدیکی‌ها نبوده که هیچ، یا که بهتر است بگوییم اینک خر تو بیار افسار. اما کسی که بوده قادر نیست آن را با هیچ چیز دیگری جایگزین کند. گواهش آن خنده‌ی از سر بی‌تفاوتی است که ناگزیر وقتی دیگران دسته‌گل‌ها را می‌فرستند بر لبت می‌نشیند. گواهش آن پای لنگ زندگی است که در نبودش همیشه می‌لنگد. گواهش آن لحظه‌ی اندوهناک بزرگ و عمیق است که مثل یک ابر سیاه‌چاله‌ی وحشی تمام ستارگان و سیاره‌های چشمک‌ زن گرداگردشان را در میهمانی می‌بلعد. گواهش آن خستگی لعنتی بی‌امان است که بختک‌وار شب و روز و خواب و آرامت را در بر می‌گیرد. گواهش این همه دربه‌در که آن‌جا و اینجا روزی هزار سیلی بر صورت خود می‌زنند ولی دریغ از حتی یک مویرگ پاره که رنگ رخسار را از زردی فقدانش برهاند.

عاشقی قشنگ است ولی آدم ها گاهی جایگاه‌شان «عوضی» است! در یک جایگاه عوضی، تو گل می‌فرستی، تو خوشبینی، تو به هر قیمتی به دنبال ساختنی، خدای خالق می‌شوی! کیمیاگر می‌شوی و از یک شاخه‌ی گل یک لحظه‌ی مطمئن آرام می‌سازی. آجرها را جادو می‌کنی و خانه‌ات را زیبا می کنی. می‌دوی! فراتر از خودت می‌شوی، هر کار سخت را می‌پذیری و همواره امیدوار و شادابی. اما، تنها تو اینگونه‌ای! نمی‌دانی که برای او، این‌ها در نهایت به آن لبخند بی‌تفاوت بر لبانش می‌انجامند و تو و تلاش و امید و عشقت، آن دسته‌گل‌های خنده‌آور بوده‌اید.

عاشقی قشنگ است ولی ای کاش در جایگاه عوضی نباشد!

پ ن:

قلمم نمی‌نویسد دیگر! هنوز حرف‌هایم مانده.

 

مردِ خشکیده‌ی بارانیِ زیر باران!

rain

امروز قطره‌های باران را که دنبال می‌کرد، از همان بالا که با هیجان به سوی زمین می‌آمدند تا محو شدن‌شان در معبود خاکی، حتی رقصیدن‌شان در باد، فهمید که دیگر سهمی برای او ندارند. گرچه او برای آمدن باران فراخوان داده بود، گرچه صبور بود تا آمدنش، قطره‌ها اما او را ندیدند. تهی، خالی از آرزو و تمنا، سرد و خاموش و خاکستری و خشک نگاهش را به هیچ‌جا ندوخت. همه‌ جا همچون صندلی کناری ماشین خالی شد. موسیقی‌های مطلوبش با آواهایی ناجور همچون میلیاردها نُت سرگردان از کنار قطره‌ها اوج گرفتند و میرا شدند. قطره‌ها می‌باریدند و نُت‌ها محو می‌شدند. خاطراتش از چشمانش بیرون زدند و سرشار از ابهام، آنقدر کش آمدند و در هم پیچیدند تا در هیبت صدها طناب زمخت دور پاهایش گره خوردند و در زمین فرو رفتند. ریشه‌هایش! آری ریشه‌هایش، هرچه در زمین فرو می‌رفتند همچنان اثری از خیسی و قطره‌ها نبود. دیگر خاطراتش را هم نمی‌‌خواست، باران. حتی وقتی کودک باهوش و دلربایش همچون آذرخشی از آسمان بر کف میدان بتنی فرود آمد، تنها اشک‌هایش بودند که گونه‌هایش را خیسانده بودند. قطره‌ها با دقتی مثال زدنی از او هم پرهیز کردند. در میان آن هاله‌ی خشک، کودک با چشم‌های خیسش دیگر گریه نمی کرد. بهتر است بگذارد آن کودک بی‌گناه که در آینه‌ی چشمانش یک هاله‌ی خشک بزرگ‌تر دیده می‌شد نیز برود. دست‌هایش را برگونه‌هایش کشید، آری آری این‌ها آخرین بازمانده‌های خیس مرد بارانی‌اند که زیر باران خشکید.

مرثیه‌های روشنفکرانه بر واژه‌ی فاحشه!

قبل از هرچیز بهتر است این توضیح را بگذارم که نویسنده‌ی این نوشتار مطلب حاضر را فارغ از هرگونه قضاوتی در مورد پدیده‌ی تن‌فروشی یا فاحشه‌گری یا فروش سکس یا هر اسم دیگری که به نوعی مترادف عبارت‌های مذکور است به نگارش در‌آورده است. همچنین هیچگونه قضاوتی نیز در مورد شخصیت و یا خوب و بد بودن رفتار افرادی که پدید‌آورنده‌ی این پدیده هستند یا به نوعی فاحشه، تن‌فروش و یا فروشنده سکس یا کارگر جنسی و یا هر واژه‌ی مترادف با چنین عنوان‌هایی از آن‌ها یاد می‌شود به عمل نیامده است و اصولا موضوع این نوشتار پرداختن به این موارد نیست.

بگذارید از یک مثال شروع کنیم. اظهار نظر زیر را در نظر بگیرید: «یکی از خصوصیات بعضی از زن‌های فاحشه که بازارشون رو از دست دادن اینه که با پررویی و دعوا توجه دیگران رو به سمت خودشون جلب کنن. مثلا در شلوغی اتوبوس الکی داد و بیداد راه می‌اندازند که فلان مرد به من دست زده است. این خصوصیت در صحنه سیاست در میان گروه‌های سیاسی که در دنیا مهجور مانده‌اند نیز دیده می‌شود.»

در اظهار نظر فوق به خوبی مشخص است که جان‌مایه‌ی کلام یک قیاس است. باز به خوبی نیز مشخص است که محور قیاس فوق رفتار پرخاشگرانه و حادثه‌سازی برای جلب توجه و فرار از مهجور ماندن است. این دو مورد کلیدی‌ترین محور گوینده بوده و در واقع تمام منظور و مقصود و موضوع را در بر می‌گیرند. اما! اما یک نکته مهم دیگر وجود دارد که گرچه به اظهارنظر فوق و محور بو منظور آن ارتباطی پیدا نمی‌کند، محور اصلی نوشتار حاضر است.

در پاسخ به اظهارنظر فوق، تعداد قابل توجهی از مخاطبان گوینده محور بحث را رها کرده و با ادعای حمایت از حقوق فاحشه‌ها یا در دفاع از مظلومیت آن‌ها گوینده را متهم می‌کنند که برای تبیین منظور خود از درماندگی و بدنامی آنان استفاده کرده و این عملی نادرست است. شاید در نگاه اول این عکس‌العمل چندان عجیب به نظر نیاید که به نظر من عجیب نبودنش به دلیل عادت کردن بسیاری از انسان‌های نسل ما به بروز دادن رفتار هیجانی است. رفتارهایی که ماحصل کسب بینش و باورهای به دست آمده از جو غالب و بحث‌های روشنفکری خوبی است که در میانه‌های راه در اثر این هیجانات به انحراف رفته‌اند.

عکس‌العمل آنچنانی به چنان اظهارنظری نشان می‌دهد که بسیاری از ما تنها یاد گرفته‌ایم که مثلا برای فاحشه‌ها مرثیه‌سرایی کنیم در حالی که در بن‌مایه‌ی بینش‌مان هنوز احترامی برای آنان قائل نیستیم چرا که هرجا اسمی از آنان آمد لاجرم بدبختی و بدنامی آنان مقصود کلام بوده است. آیا اگر به جای «فاحشه» از یک واژه‌ی دیگر استفاده می‌شد باز هم چنین واکنشی دیده می‌شد؟ مثلا گفته می‌شد رفتار سیاسی مذکور به مانند رفتار نجاری است که تولیداتش به فروش نمی‌رسند و برای جلب توجه به رقیبانش انگ دزدی طراحی محصولاتش را می‌زند؟ آیا این مرثیه‌خوانان برای نجاران نیز مرثیه‌ها می‌سرودند؟ خیر! لااقل نه با این شدت.

پس چرا اینجا چنین واکنشی نشان می‌دهند؟ به نظر من تنها یک دلیل دارد و آن هم این است که هیچ احترامی برای یک «فاحشه» و همینطور برای آن عمل قائل نیستند. برخلاف ادعای حمایت از آن‌ها به عنوان یک انسان،  آن عمل و آن افراد را چنان مایه‌ی بدنامی می‌دانند که حتی سزاوار قرار گرفتن در جایگاه قیاس نیستند. گرچه در اینجا عملی که مقایسه شده است نوعی «تقلب» و «قریبکاری» است، اما این عمل می‌تواند از هر کسی سر بزند که این نوع از آن به بهترین شکل در رفتار آن دسته از فاخشه‌های فریبکار جلوه پیدا می‌کند. پس چرا حتی این حق قرار گرفتن در جایگاه قیاس را به آن‌ها نمی‌دهند؟ چرا مثلا مثال «نانوای کم‌فروش» که در آن هم کم‌فروشی نوعی فریبکاری است ذهن کسی را به این سمت نمی‌برد که نانوا بودن مایه‌ی بدبختی و بدنامی است؟ پاسخ واضح است. در اذهان این افراد فاحشه بودن به معنای بدنامی و مایه‌ی بدبختی است. چنان مایه‌ی بدبختی است که می‌گویند اسمش را نیاور!

بنابراین به نظر می‌رسد چنین رفتارهایی ماحصل نوعی ژست متمدنانه‌ی سوار بر هیجان و فاقد پایه‌های فکری محکم هستند که در نهایت «خاله‌ خرسه»وار به زیان جامعه هستند. حتی به نظر می‌آید به نوعی برخاسته از ذهنیت تقدس‌گرا و محافضه‌کار و ترسوی ما هستند که سال‌ها تحت لوای فرهنگ مذهبی در ما نهادینه شده‌اند. به این شکل که اولا، چیزی را که می‌شنویم و احساسات‌مان را بر می‌انگیزد و برای‌مان یک باور می‌شود، همچون مظلومیت فلان امام به مکان مقدس می‌بریم و هرگونه نگاه عاری از ستایش به آن را توهین می‌دانیم. حتی به خودمان جرات می دهیم که به دیگران دستور بدهیم که ساکت بشوند و صحبت نکنند چون صحبت‌شان با باور ما در راستایی مخالف است. البته این قداست نه به فاحشه یا فاحشه‌گری، که برای تفکری که « بر زبان آوردن آن مگر در حالت تدافعی و دلسورانه» را ممنوع می‌داند اختصاص داده می‌شود. دوما، یک بعد دیگرِ آن تاثیرپذیری از فرهنگ مذهبی در این زمینه می‌تواند عادت به مرثیه‌سرایی و هواداری بی‌فایده و بی‌نیاز به تعقل باشد.

× پ ن: توضیحات اول به این دلیل بود که با توجه به عکس‌العمل‌هایی که در اینگونه مباحث حتی از سوی بخش قابل توجهی از افرادی با سطوح درگیری بالا در مباحث اجتماعی و سیاسی مشاهده شده است، ممکن است آن توضیح قبل از آغاز، طوفان ذهن آن بخش قابل توجه از مخاطب را قدری آرام‌تر کند.

 

عاشقانه‌های بی‌دغدغه‌

Walking_Beach

می‌دانی دلم برای چه تنگ شده؟ برای یک صبح سرد زمستانی که شب قبلش باران آمده و من در کوچه‌ی شما قدم بزنم و تو را در بازدمم ببینم. برای آن احساس عجیب که در هوا هست. وقتی به تو فکر کنم، سرمای زمستان را طوری نفس بکشم که انگار یک قاشق از سوپ خوشمزه مادربزرگ در سرسرای خانه قدیمی باشد، آن هم در بعدازظهر یک پنجشنبه‌ی بی‌دغدغه‌ی هیجان انگیز.  برای عاشقی‌های ساده و زمینی. برای قدم زدن بر آن سطح بتنی ناهموار که آب باران در چاله‌‌های کوچکش جمع شده‌ است و درختان بلند چنار دو طرف مسیر ایستاده‌اند و کلاغ‌ها لابلای شاخ و برگ‌ها سروصدا می‌کنند. یا شاید آن راهروی سیمانی لب دریا، آنجا هم در چنان صبحی می‌شود با چنان دلخوشی‌هایی قدم زد. برای اینکه یک صبح سرد زمستانی باشد و من فقط عاشق باشم. دلم خوش باشد که تو به زودی بیدار می‌شوی و زنگ می‌زنی. دلم خوش باشد که می‌آیم دنبالت.

الان چند سالی است که دیگر باران نمی‌بارد و زمستان سرد نیست و من دو شیفت کار می‌کنم و تو از من دوری. چند سالی از وقتی که زنگ می‌زدی و خاطرات تماشای درختان عریان از پنجره را برایم می‌گفتی گذشته است. این بیدار شدن اول صبح و دویدن به دنبال کار و ندیدن مسیر و غرق شدن در ترافیک‌های تکراری و اضطراب مقصدهای روزمره کجا و آن تصویر بی‌دغدغه‌ی آرام در بازدم صبحگاهی کجا.

می‌دانم! زندگی همین است و درنهایت باید چنین هم کوشید. اما هر از گاهی می‌شود بازگشت به آن تصویر و صبحی از این صبح‌ها چنان بود.

باران آخر پاییز

با من بخوان باران را، حکایت یاران را،

ای قلب آیینه، ای یار دیرینه، ای صبح آدینه. ای دانه‌ی آب، ای شهد شیرین مهتاب، ای یاد تو نشسته بر تخت خالی آفتاب. ای مهر، ای سراینده‌ی شعر، ای بلندای خیالت ساییده به سقف سپهر. ای کوبه‌ی دهلیز، ای لبخند تو فردای شب آخرین باران پاییز. ای آغوش تو گرما در سرمای آذر،

با من بخوان باران را تا آمدنت، تا رسیدنت، تا آن تمنای آخر

ای کاش روزی تو و باران و آبان با هم بیایید

Capture

ای کاش در یک صبحگاه آبانی وقتی که تو تازه از خواب بیدار شده‌ای و باران نم نم می‌بارد، وقتی که از جایت بلند شدی و صدای جدا شدنت از تختخواب مرا از پشت میز کار به اتاق خواب می‌کشاند، درست در ورودی اتاق روبرویت بایستم و از تو بخواهم که پرده را کنار بزنی و رنگین کمان طوسی پاییز را نگاه کنی. آنوقت من برایت بگویم از شباهت آن قطره‌های پرطراوت و مست باران و تو، از قرابت آن زمین آب‌خورده‌ی خاکستری و من، از همسانی شگقت‌انگیز آن صحنه و ما. از بارانی که از دریای دور آمده و آنقدر پیوسته و بی‌پروا بر سینه‌ی آسفالت می‌کوبد تا بالاخره از سنگ‌ها موج بسازد. و از خاکستری‌هایی که همچنان پیدایند. ای کاش بشود که بگویم. آن روز که در چشمانت شتاب دوخته شدن بر هیچ نقطه‌ی دیگری نباشد و از قطره‌ها و قصه‌ی شیرین‌شان سرسری نگذری. تو، که عمق اندوه مرا بی‌صدا هم می‌دانی، آن تو که وقتی من منظره را اشاره می‌کنم، تو خاطره را شکار می‌کنی. آن تو که آنگونه بودی، که از آبان و باران و هزار مشاطه‌‌ی دل‌آرامش که گویی سوار بر هر ذره در هوا سیلان می‌کنند، به این سادگی‌ها روی به روزمرگی برنمی‌گرداندی، ای کاش روزی از آن روزهای آبان تو و باران با هم بیایید. و ای کاش روز دیگرش با هم عزم سفر کنیم، با هم از آن کوچه باغ قدیمی تا ورودی باغ، با سری مست از عطر بِه، با نگاه دوخته به نقاشی با شکوه و هزار رنگ درختان انار و قد برافراشته و سفید و زرد سپیدار بلند باغ و گنبد الوان بلوط پیر، در چوبی را باز کنیم و دوتایی سلام بگوییم. به هزار خاطره، به پاکی‌های ناب و اصیل، به عشق به زیستن و به بوی برگ‌های سوخته از باغ همسایه و به آرزوهای بلند کودکانه و به جست و خیز کودک دیروز با صدای افتادن شاخه خشک درختی پیر و به آنجا که پیرمرد در آن چای می‌نوشید بگوییم سلام. ای کاش تو بیایی و آبان و باران، آن تویی که می‌دانی زندگی چقدر کوتاه است و از دست رفتن لحظه‌های باشکوهش چقدر غم‌انگیز است. آن تویی که با من، رقاص پنج‌شنبه‌ها بودیم. آن تویی که وقتی مرا می‌خواندی هم چشمانت خیس می‌شد و هم لبانت به آن لبخند زیبا می‌شکفت.

در میان تمام دست‌آوردهای ایستادگی کوبانی، گل سرسبدش در افغانستان رویید!

Afghan-kobani

زنان افغان را ببینید، بیخ گوش طالبان، برادر بزرگ داعش، در افغانستان، به پشتیبانی از کوبانی به خیابان آمده‌اند. آن‌ها عکس مبارزان زن کرد کوبانی را در دست دارند و نوشته‌هایی در حمایت از آن‌ها.

این‌ها زنانی هستند که طالبان در سال‌های نه چندان دور، آن‌ها را در چادر سیاهش می‌پیچید و صورت‌شان را به زور می‌پوشاند. زنانی که از به خیابان آمدن اینچنینی بسیار دور مانده بودند. زنانی که لباس رنگی پوشیده‌اند و روسری بر سر دارند، اکنون، شجاعت و آزادگی دختران کوبانی آنان را هم به وجد آورده. شاید هرکدام یک فرمانده نالین در دل دارند که می‌خواهند فریادش بزنند.

Capture

صد آفرین بر مبارزان کوبانی و این زنان و مردان افغان.

خدا مثل ببعی بود!

Capture

ببعی برای بچه‌ها  ناز و ملوس و خوشکل است. برای ببعی شعر می‌سازند و در داستان‌ها آن را می‌آرایند به نیکی. در عکس‌های کتاب‌های کودکان طوری نقاشی‌اش می‌کنند که گویی یک گوله پشمک شیرین است که بچه‌ها می‌خواهند آن را بغل کنند و بفشارند.

اما وقتی از نزدیک ببعی را می‌بینند، ببعی بو می‌دهد! پشکل می‌اندازد و در گله‌های چندتایی یکی از آن‌هایی است که گاه و بی‌گاه سوار بقیه می‌شود یا بقیه بر او سوار. بدتر از همه‌ی این‌ها، در مراسمات و جشن‌ها و عید قربان، ببعی را سر می‌برند و کبابش می‌کنند و دور هم می‌خندند.

برای بسیاری از ما، خدا هم مثل ببعی بود! وقتی که بزرگ شدیم، هم بوی دروغ می‌داد و هم هر کس و ناکسی هر موقع که می‌خواست پشکلی از نام او در جهان می‌انداخت و هم هر موقع که لازم بود سرش را با دورویی می‌بریدند. خداهای زیادی هم مثل ببعی دیدیم که گاه و بی‌گاه به هم می‌پریدند.

اندیشه هیچ پیشوند و پسوندی نمی‌پذیرد!