نیم‌خیزهای پرواز

ا

چه نفوذی دارد این موسیقی آشنا! بارها کانال‌های غضروفی گوش را درنوردیده و نظم کوبه‌های معنی‌دارش به زبان بی‌زبان ذهنم در معجون تصویرها و صداها و مزه‌ها هضم شده است. گاهی، فقط گاهی از چنگ غم می‌گریزد و به کوشش شمع‌گونه‌ای از جنس آرامش می‌گراید. اما غیر از آن، این دوحرفی آتش‌گونه‌ی بی‌دود همچنان می‌تازد بر تن. چه تلاشی می‌کند غم، چه دستی در گلو می‌اندازد، چه دندانی به گوشت زمان فرو می‌کند و چه داغی بر پیشانی خاطرات می‌گذارد.

چرا نمی‌روی تو ای غم؟ چرا هر بار که من بال می‌رویانم و نیم‌خیز پرواز می‌شوم آتشی می‌دمی بر پرو بال امید؟ چرا برای همیشه در دانه‌های تسبیح آن مرد گوش‌خراش سحرگاه فرو نمی‌روی؟ چرا پیامبرهای تنهایی نشانت تمام نمی‌شوند؟ چرا دست از نگاه من بر نمی‌داری؟ این همه بارهای سنگین که بر نگاه من می‌گذاری برای چیست؟ چرا مخاطبان چشم‌هایم را می‌ترسانی؟ تو ای عروس پیر زشت حسود، چرا نمی‌روی؟ چرا نمی‌میری؟ چرا از من دلسرد نمی‌شوی؟ مگر ندیدی گلوله‌ای آهنی را هم از تو بیش‌تر دوست می‌دارم؟ از سرزمین چشم‌های من برو!

اکنون که مومنان از تو بی‌خبر هزاررنگ‌تر از مومنان به فریب دوزخ و فردوس به همراه تو به واژگانم می‌خندند، دمی در خانه‌ی آنان را هم بکوب. کمی بر عمق نگاه‌شان بیافزا، قدری از بلاهت نیش‌دارشان بکاه. آیا آن‌ها که تو را نشناخته همراهی می‌کنند رفیقانی سزاوارتر نیستند؟ چرا خلا جانکاهت را چند باری به درون آن‌ها هم نمی‌ریزی تا نیروی خشمگین هستی قوطی نازک وجودشان را مچاله‌ کند؟ تا به فریادهای فولادهای آب‌دیده نخندند دیگر؟

بس است دیگر، امشب هم تو را رقصاندم و هم بیش از همیشه خنداندمت!

بیان دیدگاه