بیش از هفت میلیارد نفر آمدهاند، خدایی هم اگر باشد همان لابلای جمعیت است! نوبت به من رسیده است. من آغاز میکنم:
یار؛
به نام تو!
با استفراغِ حضارِ مستاصل، من به خود میبالم. بعضیها خاموش میشوند، نیازی به شنیدن ادامهی گفتار ندارند، خودشان مرور میکنند و بدون این که سری بجنبانند یا ذرهای از عمق نگاهشان کاسته شود، نوبتشان را در امتداد صدای من جشن میگیرند. شکوه صحنه سروصدای ماکیان را که آن وسطها تخمهای رنگارنگی را در دست گرفتهاند که رویش نوشته است «یار» در حالت بیصدا نگه داشته است. پیرمردی دست یارش را که پیدا نیست میفشارد، او را در آغوش میگیرد و سخت لبخند میزند. چنان که من نگاهش میکنم تا رخصت دهد که زبانم بچرخد! مرد جوانی اشک میریزد، آنگاه پیالهاش که پر شد، با خشم آن را میریزد. بلند میشود، پاهایش از زمین کنده میشوند آنقدر عروج میکند تا سرش به سنگ قبری میخورد که خالی است! دختری تازه از راه رسیده، با اولین کلمه کیسههای خریدش را که روی آنها هم نوشتهای تخم مرغی پیدا است زمین میگذارد، در حالی که چشمهایش میلرزند نفرتی عمیق در درونش شروع به جوشیدن میکند، بال در میآورد، بالهایش را به زمین میکوبد، زمین را میکند، در زمین فرو میرود و میخواهد هرطور شده مردهای را از آن بیرون بکشد و از او انتقام بگیرد. آنقدر زمین را میکند تا به درون قبری میافتد که خالی بود. با ناپدید شدن آنها، زوجی پدیدار میشوند، هم جوانند و هم پیر، هم ایدهالگرا هستند و هم نه، هم خوش قیافهاند و هم نه، هم مرفهند و هم نه! دست در دست هم درست همان لحظه که من میگویم «با یار خوش است» به جمعیت هفت میلیاردی اضافه میشوند. در حالی که کسی متوجه آنها نیست، در میان جمعیت ناپدید میشوند. پیرمرد اشکهایش را پاک میکند، ماکیان آرام میگیرند و حضار مستاصل لبخند میزنند. من حرفم تمام شده است. صحنه پابرجا است.
سخن این بود: ثروتمند بودن یا نبودن، رها بودن یا نبودن، دانشمند بودن یا نبودن، دربند بودن یا نبودن، شلوغ بودن یا نبودن، شوخ بودن یا نبودن، اعتبار داشتن یا نداشتن، توانا بودن یا نبودن، تلاشگر بودن یا نبودن، بودن یا نبودن! هر حالتی از دوتاییها را میتوان تجربه کرد. چه با یار، چه بی یار، هر ترکیبی از اینها شدنی است.
اما؛
زندگی با یار خوش است!
زندگى با ياران راستين خوشتر است