وقتی تو ظاهر میشوی، دریچههای الکترونیکی مدرن هم تبدیل به روزنههای سقف بازارچه میشوند. لبخندت ترجمه زبان آن بارقههای خورشید است که از لابهلای آجرهای قدیمی به آرامی فضای عجیب آنجا را رام میکنند و هرچه از من سرِ راهشان باشد را با خود به اعماقی از بودنم میبرند که لااقل همچون کودکی است. تو آن سوی پنجره با یک بطری سبز رنگ که نوشتههای غربیاش پیدا هستند، مشرق زمین را از موهایت آویختهای و آن سرزمینِ بور را بدین سان آراستهای. من با خود میاندیشم که چیست در پس این پنجرهها که آنچنان خصوصی و امن است که من را همچومن آن بوسه اول لابهلای موهایت مست میکند. این اندیشه از زبان تو جاری میشود و میگویی: «دلم برای آن خانه هم تنگ شده است». گویی که آمدم و بخشی از خودم را آنجا گذاشتم و بازگشتم.
«ای کاش گفتن» را در این حضور بی نیاز به ابزار ادغام کردم و چشمهایت را یک بار دیگر شناختم. به همراه آن توده خاکستری رنگ به سرعت از باز شناسی طعم پوستی که اولین بار چشیده بودم با شعاعهای نور و آن آبشار سیاه مشرقی عبور کردم و درست روبهروی مونولوگهای پاییز گذشته ایستادم. حتی کلمات بطری نشان هم مزاحم نیستند. تنها کمی خندهات را جلا میبخشند.
شگفتانگیز است که شیطنتهای لحظههای خراب هم خدشهای به این نوشتار وارد نمیآورند. آنچنان که تو میپرسی: «آیا هنوز مینویسی؟» و من پاسخ میدهم دارد تمام میشود. تو در انتظار رضایتی از جنس آن آباننامهها مرا تشویق به رونمایی یک آینه دیگر میکنی و من نیز آینهای را که لبخندی دیگر یا رقص گیسویی دیگر است منتظرم. حال ما آمادهایم که پنجره را دوباره ساز کنیم و به یکدیگر آیینههایی بدهیم که آن همگونی عجیب را جلوه دهند و آن بطری سبز رنگ هم کمی مستی بیاموزد.
پ ن: اشکهایت هم مهمانهای ناخوانده نیستند، از همان جنس لبخندند اما باید اعتراف کنم که غافلگیرم کردند. به هر حال به سطح آمدنش را دوست دارم. همیشه میستایمش ولی به سطح آمدنش مهیج است. زنانگی را میگویم.