گویا شب بود آن شب! بهار در حال آمدن بود. لبخند زنان و چشمک زنان میآمد. مست و مغرور و کمی خسته. خوشخرام و آهسته. اما تنها با یک نفس سرد باد پاییزی رویش را برگرداند و قدمهایش که امید اتمام فاصله بودند، ناگهان در خدمت زمستانی نفسگیر و اخوانی در آمدند. آری، گرچه تو بهاری، بهار خود فروخته به زمستانی که کسانی در دلت جایش دادهاند، من اما میدانستم که اینجا سرزمین دلهای یخی است.
آن زمان که تو در سفیدیهای شیری رنگ ساراماگو محو میشدی و من به دنبالت میآمدم، کسی به آرامی در گوشم زمزمه میکرد که: «ببار ای برف نو، که بنشین خوش نشستهای بر بام، که همه آلودگی است این ایام.» و من با خود گفتم: «گویی سرزمین ما نه سرخ است و نه سبز، گویی همه وسطهای پرچم است این ایام.» دانستم که این سپیدیها، دانههای زلال برف نیستند. شاید کوریهای شیری رنگند.
ابری از ذهنیت بر لحظهام فرود آمد و معنایی از آن بارید که به من میگفت: «این چه رازی است که بهار هرسال با عزای دل ما میآید؟ که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است؟»
من همان لحظه دانستم که دیوار سپیدی پیش روی من است که تو از آن گذشتی. آن روبهرو را میگویم که آخرین خاطره از خرامیدن تو بر آن نقاشی شده بود. حتی شاید تو نبودی، تنها نقشی بود از خونابههای دلهای چرکین ما. نقاشی عظیمی که مایهاش تنها سهقطره خون بوده است.
شبت سپید باشد بهار، سپیدیهای برفی.
من اما اینجا بی تو شبی باز از آن راهروی برفی که درختان چنار دارد و تو آنجا به من حتی سنگ هم نزدی، میگذرم وبا خود میگویم: «بیرق گلگون بهار، تو بر افراشته باش، شعر خونبار منی، تو بخوان نغمه ناخوانده من، شاخه همخون جدا مانده من»
پ ن:
فکر میکنم بسیاری از رفتارها و عادتهای ما در زندگی شخصیمان، بازنمودی از وضعیت جامعه ما هستند و برعکس. پایانی که آغاز هم نشده بود، به کمک این آثار به من ذهنیتی دادند که سعی کردم آن را بنویسم:
1- مهدی اخوان ثالث- زمستان
2- احمد شاملو- برف نو
3- هوشنگ ابتهاج- ارغوان
4-فریدون مشیری- کوچه
5- ساراماگو- کوری
6- صادق هدایت- سه قطره خون
ba ejaze to facebookam share kardam.