اواخر آبان بود. باران بی امان میبارید! باد با حضور سنگینش در آنجایی که خشکی نامیده میشود، به مدد تراکم قطرات باران، گویی تلاش میکرد مرزها را برای امواج خروشانی که چند قدم آنطرفتر خود را بیمهابا به ساحل میکوبیدند، در هم بشکند. ساعت یازده شب، نور چراغهای قهوهخانه ساحلی حتی از صد متری هم سوسوکنان دیده میشد. آنقدر آب از سر و صورتش پایین آمده بود که خیسی منحصربهفرد چشمهایش حتی از یک قدمی هم دیده نمیشد. آب راهروی سیمانی کنار ساحل را هم پوشانده بود و با هرقدم سرما را از بالای قوزک پا به درون کتانیهایش میفرستاد. «ببخشید، آتیش دارید؟» قهوهچی انگار جانباز دوران جنگ بود. شاید هم دستش در یک کارگاه صنعتی که کارگرها در آن پول به جیب رانتخوارها میریزند لای دستگاه مانده بود. با لهجهی شمالی و صدای خشدار پرسید: «عاشق شدی جوان؟ این وقت شب تو این هوا اینجا چیکار میکنی؟» بعد بدون این که پاسخی بشنود ادامه داد:» بچه تهرانی؟ این موقع سال اومدی مسافرت؟ اینجا شبا خطرناکه ها! »
وقتی از قهوهخانه بیرونآمد، مطمئن بود که قهوهچی و چند جوان دیگر که آنجا بودند آخرین کسانی بودند که قدمهایش را دنبال کردند. سیگارش را با کف دستش از گزند طوفان در امان نگه داشته بود. تصمیمش را گرفته بود. دیگر کسی قدمهایش را دنبال نخواهد کرد. وقتی به خانه برگشت، دختری را که میشناخت در دلش بوسید و او را در آغوش گرفت ولی او که در آغوشش بود را دیگر نمیشناخت. تنها یک دست لباس مردانهی خیس به پوست یک زن چسبیده بود که معنای غریبی داشت. به چشمهایش نگاه کرد، دیگر برایش طلبکار نبودند. طوفان را در خودش حبس کرده بود و حتی کلمهای از چیزهایی که دیده بود بر زبان نیاورد. ساعت سه بامداد از آنجا رفت.
نشانگر متن چشمکهای وسوسهانگیز میزند. هر چه مینویسم و نقطه میگذارم، باز هم چشمک میزند، باز هم واژهمیخواهد، بازهم طعنه میزند.