بایگانی برچسب‌ها : مادر

دانه‌های برف و اشک‌های آن مادر برای فرزند دربند

گویی دانه‌های برف حامل پیامی قدیمی‌اند. گویی آن‌ها مخصوصا صحنه را آهسته می‌رقصند تا سرعت را قربانی دقت کرده باشند. دانه‌های برف از تونلی نامرئی عبور می‌کنند که انتهای آن روشنی‌های برف‌بازی‌های کودکی است. کودکان کوچه‌های برفی را می‌پرستند. تونل‌های برفی می‌سازند و از آنها عبور می‌کنند تا به خدای‌شان … آری یگانه خدای هستی همان خدای کودکی است… تا به خدای‌ِشان، «شادمانی» برسند. دانه‌های برف پیامبران شادی هستند. مسیر کاتوره‌ایِ‌شان مرا یاد زندگی وابسته‌ی آدمیان به احتمالات می‌اندازد. هر دانه به رفیقان آرمیده بر خاکش می‌پیوندد تا بستر سفید موقتی‌شان طعنه سفیدی به سیاهی مرگ زده باشد. برف‌ها به ما می‌گویند که زندگی با همه کوتاهی‌اش زیبا است.

اما این روزها به راستی همه آلودگی است! دانه‌های برف هنوز برای کودکان امروز پیک‌های شادی‌اند اما در چشمان آن مادر تبدیل به اشک‌های حسرت می‌شوند. آن مادر را دیدم که نگاهش از پنجره بخار گرفته به کوچه قدیمی دوخته شده بود. اثری از تونل‌های شادی در کوچه نبود. تنها یک آدم‌برفی کوچک در حیاط همسایه به چشم می‌خورد که کودکی آن را از رهگذران سیاه‌پوش مسخ شده غمگین پنهان کرده بود. پنجره را باز کرد، آهی کشید که کودکی در آن پیدا بود! من که بارها در بچگی تونل برفی ساخته بودم، آن کودک را در قطره اشک مادر که پیک‌های شادی را هم آب می‌کند دیدم. مادر پنجره را باز کرد، پیک‌های شادی را در دستش گرفت و آرام گریست!

حتما نقصانی در زندگی بشر هست که بزرگ‌تر شدنش شادی‌ها را برایش کمرنگ‌تر می‌کند. چیزی که دل‌خوشی‌ها را که کم نیستند پشت پرده‌ای قطور از جنس روزمرگی و خودبیگانگی پنهان می‌کند. پرده‌ای که در پس آن نه این خورشید دیده می‌شود و نه کودک پس فردا و نه کفتر آن هفته! این سوی پرده مادر می‌گرید و پیک‌های شادی، غمگین از کوچ کودکان، آب می‌شوند. چیزی زندگی را زیر سایه خدایی دروغین می‌برد که جانشین خدای کودکی می‌شود. فقط خدای زندان و خون و جنگ می‌تواند اینچنین آه از نهاد مادری در آورد. کودک آن مادر هم بزرگ شده بود و خدای دروغین او را به زندان افکنده بود!

ای کاش می‌شد به مردم گفت بیایید تونل‌های برفی بسازیم و جای کودکی‌ها را پرکنیم. بیایید کوچه‌ها را برای مادران کودکان بزرگ‌شده شاد کنیم. اما نه! این خواسته زیادی است! ای کاش می‌شد به مردم گفت آن جوان که خونش بر زمین ریخته شد، یا آن یکی که در زندان است، مادری دارد که در این روزهای برفی از پنجره‌های خانه‌ هم دل‌گیر می‌شود.

پ ن: شک ندارم که صحنه‌ای رو که دیدم هرگز نمی‌تونم توصیف کنم. این نوشته در نهایت می‌تونه غمی رو که من از دیدن اون صحنه احساس کردم بازگو کنه!