
فکر میکنم آدمها از اصلی پیروی میکنند که زیربنای همه رفتارها و تفکرات و تعاملاتشان است. چه با خود و چه با دیگران. آن اصل هم این است که: «آدمی هر چیزی را برای خودش میخواهد.» بدیهی است که این خواستن در بعد وجودیاش، با نیاز گره خورده است. حتی خواستن یک شیرینی که از سر رفع گرسنگی نیست، رفع یک نوع دیگر نیاز است و آن نیاز به لذت بردن از آن شیرینی است که میتواند منحصر به فرد باشد. حتی اعمالی چون پرستش هم به دلیل نیاز به وجود حامی برتر یا نیاز به رفع میل به جاودانگی است. دفع خطرات هم نوعی نیاز هستند. نیاز به شرایطی که خطری نباشد. پس خواستن و نیاز را میتوان از یک جنس دانست. یا حداقل اینکه سخت با هم مرتبطند.
جایی که هر انسان به تنهایی خواستهاش برآورده نشود، نهایت تلاشش را میکند که به دستش بیاورد. بستگی دارد به این که آن خواسته چقدر برایش بزرگ است و به دست آمدنش چه خواستنیهای دیگری را ممکن است از دسترسش خارج کند. تمامی اعمال بشر از جمله فداکاریهای مادرانه، ایثارهای ایدئولوژیک، میهنپرستیها، مجادلهها، ازدواج، دوستیها، خودکشیها و هر عمل دیگری که از بشر سر میزند نوعی رفع نیاز و خواسته شخصی است. حتی کسی که برخلاف میل شخصیاش، کاری را با توافق جمع میپذیرد، در واقع در حال دست زدن به یک خواسته شخصی بزرگتر است که آن ماندن در جمع مذکور یا چنین چیزی است.
توجه به این واقعیت بسیار مهم است. این واقعیت زمانی که پای دو انسان یا بیشتر به پیش کشیده میشود، منجر به جنگ و جدل خواهد شد. در واقع انسان خام و آموزش ندیده، موجودی است کاملا دیکتاتور. به این معنی که در آغاز هیچ دلیلی نمیبیند که بخواهد یک خواستنی مشترک را با انسان دیگری قسمت کند. تنها دلیلی که میتواند این کار را برای او توجیه کند، بزرگتر بودن نیازش به آن انسان دیگر، نسبت به خواستنی مشترک است. حال این نیاز دوم هم میتواند عاطفی، امنیتی و یا هر چیز دیگری باشد. بنابراین همواره در برخورد دو انسان خام در چنین موقعیتی، نزاع شکل میگیرد و آنکس که برتر باشد، خواستنی را صاحب میشود. این نزاع و برتری اشکال گوناگون داشته است. در گذشتههای دور احتمالا تنها معیار برتری اندازه و نیروی بدنی بوده است. هیکل درشت و پرزور داشتن معیار و ابزار موفقیت بوده است. آرام آرام مواردی که به قدرت عقل آدمی وابستهاند جایش را گرفت. مواردی چون استفاده خلاقانه از سیستمهای پیچیدهتر مانند تشکیل یک گروه بزرگ و قبیله با رام کردن دامها و استفاده از ابزار. امروزه پول بهترین ابزارموجود است که به خوبی قابلیت استفاده درمجادلات بشر به منظور غلبه بر رقبا را دارا است.
جوامع بشری بر اساس نیاز بسیاربزرگی که انسانها به یکدیگر دارند تشکیل شدهاند. این نیازها آنقدر وسیع و بزرگ هستند که این دیکتاتورهای بالفطره را گرد هم جمع میکند و آنها را وادار به رفتار مهربانانه میکند. البته هر ازگاهی، جاهایی که انسانها به قراردادها پشت میکنند و در یک لحظه اهمیت آن نیاز بزرگ را فراموش میکنند، حقوق دیگران را ضایع کرده و یک دیکتاتوری کوچک پنهان تشکیل میدهند. برای همین است که انسانها قانون و مجازات گذاشتهاند. چون میدانند که هرکسی ممکن است در جایی دیکتاتوری کوچک خودش را تشکیل دهد و ممکن است آنقدر این دیکتاتوریها زیاد شوند که دیگر نیازهای بزرگ برآورده نشوند و همه به خطر بیفتند.
در جوامعه امروزی آموزش بهگونهای است که انسانها از همان اول طوری بزرگ میشوند که گویی ذاتا دمکرات بوده و نوعی مهربانی غریب و بعضا آزاردهنده را از بچگی با خود به همراه دارند. در گذشته ادیان هم به نوعی سعی در رام کردن این دیکتاتوری فردی داشتهاند که تلاششان به ظهور جامعههای دیکتاتور یا فاشیست انجامیده است. با این حال نوعی توافق عمومی مبتنی بر رعایت حقوق دیگران ایجاد شده است که آنقدر سست است که هر لحظه ممکن است زیرپای دیکتاتوریهای قوی له شود. مثالهای فردی که بسیارند. مانند پایمال کردن حقوق دیگران از طرف اشخاص به منظور دست یافتن به خواستهای شخصی. مثلا تقلب فروشنده و گول خوردن خریدار که در اینجا خواستنی پول است اما چون فروشنده قویتر است، (اطلاعات بیشتری از جنس داشته و یا اینکه خریدار به هردلیلی مجبور است که بخرد) و بازنده هم همان خریدار است. اما این دیکتاتوری اندازه و قدرت در گروههای اجتماعی هم پدید آمده است.
جامعهای که در آن برتری اقتصادی و دانش وجود دارد، خواستهاش را به دیگر جوامع میقبولاند. همه چیز وابسته به این بزرگی است. هنوز هم در این دنیا کوچکها از بزرگها تو سری میخورند. حال نوع این بزرگی فرق میکند اما به هرحال تاثیرگذار است. ریشه این موارد، دیکتاتور بودن انسان به صورت فطری است. اما همانطور که گفته شد، اگر این دیکتاتوری رها شود، انسانها خواستنیهای بسیاربزرگی را که با کنترلش میتوانند به دست آورند، از دست میدهند. اینجا است که مفاهیمی چون حقوق بشر و لیبرالیسم و دمکراسی ارزش حیاتی پیدا میکنند. مفاهیمی که از همان ابتدا مقابل دیکتاتوری فردی میایستند و در بعد اجتماعی هم قوانین و سیستمهایی ارائه میکنند که از بروز دیکتاتوریهای گروهی هم ممانعت کنند.
با این حال این سیستمها هم هنوز ناقص هستند. مثلا یک دمکراسی میتواند مجموعه چندلایهای از چند دیکتاتوری گروهی باشد. آنها که قدرتمندترند، اطرافیان را مجاب به پذیرش ایدهای میکنند و بعد کافی است که چند قدرتمند با هم تصویب قانونی را بخواهند و آنگاه آن را با حمایت قدرت خود به دیگران بقبولانند. حضور مبانی حقوق بشر در کنار این سیستمها مایه خوشبختی و امید است. چرا که حداقلهایی را تضمین میکند که دیکتاتوری اکثریت نتواند از آنها عبور کند. ما به افرادی نیاز داریم که بدانند بشر با وجود اینکه بالفطره دیکتاتور است، نیاز دارد و واجب است که به حقوق دیگران و قراردادهای اجتماعی و قوانین احترام بگذارد. اگر این فرآیند آموزشی طی نشود، ممکن است کسی در مرحلهای از زندگیاش متوجه بشود که ذاتا آنگونه که قوانین میخواهند نیست. آنگاه اگر زنجیره نیازها را نداند، ممکن است به خود بگوید:» رعایت حقوق دیگران و قوانین برایم اهمیتی ندارد. من به آنچه که خود میخواهم میاندیشم.»