بایگانی برچسب‌ها : اندیشه

چقدر فاصله هست بین انتشار جوک‌های توهین‌آمیز قومیتی و نژادپرستی؟

325921_4396917646786_1766089389_o

آیا واقعا برای ما سخت است دست از این نژاد‌پرستی کودکانه برداریم؟ چطور می‌توانیم بر یک قومیت بزرگ برچسب بزنیم و خودمان را با جملاتی مانند «بی خیال بابا شوخیه» یا «من کلی دوست ترک دارم که با هم این جوک‌ها رو تعریف می‌کنیم و می‌خندیم» از عمل زشتی که به آن دست می‌زنیم تبرئه کنیم؟ مدت‌ها است که در این زمینه تولید محتوی می‌شود و مطالب، مقالات کارتون‌ها و صحبت‌هایی برای بازداشتن ما از بازگو کردن آنچه که به «جوک‌های قومیتی» معروف شده است را دیده‌ایم. با این همه هنوز هم ایمیل‌ها وپیامک‌های حاوی این جوک‌ها در حال دست به دست شدن هستند.

آیا ما مجاز هستیم که به یک گروه بزرگ از مردم یک خصوصیت اثبات نشده را نسبت دهیم و بعد به آن بخندیم؟ گذشته از این، آیا خندیدن ما تنها از این راه ممکن است؟ براستی چرا دست از این عادت بد بر نمی‌داریم؟ همه چیز برای ما مردم ایران عادت و تکرار گذشته شده است. نه تغییر می‌کنیم و نه با تغییرات هم‌راه می‌شویم. البته ریشه‌ی این موارد تا حدی هم در توهماتی که در قالب خصوصیات مثبت به گروهی از مردم چسبانده‌ایم تغذیه می‌کند. مثلا می‌گوییم مردم فلان جا مهمان‌نواز هستند. به طور کلی نسبتی غرورآمیز و سیاست‌مدارانه به گروه بزرگی از انسان‌ها می‌دهیم که هیچ‌جا در هیچ تحقیق علمی‌ای به اثبات نرسیده است.

وقتی می گوییم انسانیت بر دین و نژاد و قومیت ارجح است، تنها یک شعار نیست. این یک اصل سازنده و پذیرفته شده و اثبات شده است که اگر ما بخواهیم در دنیای مدرن جایی داشته باشیم، باید آن را بفهمیم. مردم هیچ‌جا لزوما به دلیل آنچه که در عرف می‌آید مهمان‌نواز، کم‌عقل، باهوش، خوش‌اخلاق، خسیس و … نیستند. اگر هم کسی ادعا کرد، بهتر است ابتدا از او یک دلیل محکمه‌پسند بخواهیم که ادعایش را اثبات کند. دلیلی فراتر از «من خودم بیست سال اونجا زندگی کردم» یا «من خودم بین این آدم‌ها بزرگ شده‌ام». حتی اگر ما خودمان چنین نظری داریم، دلیل نمی‌شود گفته‌های اثبات نشده‌ی مشابه دیگران را بازنشر و بازگو کنیم.

ولی وقتی کار به خصوصیات منفی می‌رسد، موضوع دشمنی و نفرت هم پیش می‌آید. بدتر از آن این است که ما ادعای برابری و یکپارچگی داشته باشیم ولی در عمل دیکتاتورگونه و کینه‌توزانه رفتار کنیم. هرکدام از ما ممکن است بارها مرتکب چنین رفتاری شده باشیم. مهم این است که وقتی کسی به ما گوشزد می‌‌کند، آن را بپذیریم. پس بیایید انتشار پیامک‌ها و ایمیل‌های حاوی موارد توهین‌آمیز به قومیت‌ها را پایان دهیم.

ما «شهروندان» و اعدام!

images (8)

وقتی از من خواسته شد تا به جریان وبلاگی اعتراض به اعدام‌های اخیر بپیوندم  از خودم پرسیدم ما اینجا که هستیم؟ چه می‌خواهیم و از که آن را طلب می‌کنیم؟ همه می‌دانیم که سرچشمه‌ی این اعدام‌ها کجا است. گوگل کردن این عبارت «بریزید خونها را» در بین این گیومه ما را به سرچشمه هدایت خواهد کرد. من با اطمینان کامل عرض می‌کنم که حتی اگر حکومت پهلوی دقیقا با همان شکل سلطنت مطلقه ادامه یافته بود، امروز ایران در اثر همجواری فرهنگی و ایجاد رابطه با غرب از این نظر اینگونه که هست نبود و فاصله‌ای بسیار با چیزی که هستیم داشت. بنابراین منبع اصلی تقویت این جریان کشنده که جان آدمی را در برابر مفاهیمی چون «این نهضت باید زنده بماند» پشیزی هم به حساب نمی‌آورد، قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران و کاتالیزور نکبت‌بار آن، قانون مجازات اسلامی است.

پیش از هر چیز ما باید جایگاه خودمان را مشخص کنیم. آیا اعضای یک حزب سیاسی هستیم یا شهروندان با هوش یک جامعه هستیم که احزاب را بر اساس خواسته‌های مدنی و فردی خود ارزیابی می‌کنیم؟ در هرکدام از این دو حالت می‌توانیم به حق رفتاری متفاوت داشته باشیم. اما این که با سیاست مانند تیم‌های فوتبال برخورد کنیم و طرفداران «هورا کش» احزاب بشویم غم‌انگیز است. به هر حال اگر فرض کنیم که شهروندان جامعه‌ هستیم، این وسط چه باید بگوییم؟ مسئله‌ی جان است و بودن و نبودن. با که بگوییم که مردم را نکشید؟ چگونه بگوییم؟ آیا می‌ترسیم که بگوییم. ما چقدر رسانه در اختیار داریم؟ اصولا برای مسئله‌ای به این مهمی، یک رسانه چه باید بگوید؟ خطابش باید به مردم باشد یا حکومت؟ یا شاید بخشی از حکومت که امید آن می‌رود که همراهی کند؟

واقعیت این است که رسانه‌ها پول لازم دارند. پول‌ها معمولا در بدنه‌ی جناح‌های سیاسی و از طریق فعالیت‌های اقتصادی اعضا و نهادهای وابسته به آن‌ها تامین می‌شوند یا اینکه رسانه‌ها در قالب  شرکت‌های تجاری بزرگ موجودیت می‌یابند که مالکین‌شان به آن‌ها پول تزریق می‌کنند. یک واقعیت تلخ دیگر هم این است که در ایران، جناح سیاسی که با جمهوری اسلامی و «بریزید خونها را» رسما مخالف باشد نداریم. می‌ماند رسانه‌هایی که بعد از 88 در حمایت از مردمی که به خیابان آمده بودند شروع به فعالیت کردند و اسم و رسمی پیدا کردند. آن‌ها که هستند و منابع مالی و خط مشی‌شان از کجا تامین و صادر می‌شود؟ اگر فرض را به این بگیریم که در دعوایی با حکومت، سهم‌شان را دریافت کردند و حال آن اعتراض ضمنی به اعدام‌ها را هم آرام آرام به حاشیه برده‌اند چه باید کرد؟ گذشته از این، حتی در صورتی که این فرض هم درست نباشد، اعتراض آن‌ها تا چه حد آن سرچشمه را نشانه خواهد گرفت؟

بالاخره باید کسی از جایی که صدایش شنیده می‌شود- دقیقا و رسما – به قانون مجازات اسلامی، «بریزید خونها را» و تعاریفی مثل ارتداد و محاربه با خدا اعتراض کند. این که اعتراض این باشد که «فلانی مشمول محاربه نمی‌شود» که بازی بی سرانجامی است.  اینجا مردم را می‌کشند همچنان. من همچنان می‌بینم که خبرگزاری هرانا در حال منتشر کردن آمار اعدامی‌ها است. زندانی‌های سیاسی، قاچاقچیان مواد مخدر و «اوباش» مجرم‌هایی که دست‌شان به آن‌سوی طناب دار نرسیده است. اعدام‌شان با جرم‌هایی است که برای همه به شکل یکسان تعریف شده‌اند ولی تنها برای بعضی‌ها داری قابلیت تبدیل شدن به مجازات هستند. خب این موضوع تا به کجا ادامه پیدا می‌کند؟

من دیدم که بعضی از مردم در جریان بازی انتخاباتی بد و بدتر دوباره به یکی از نماینده‌های حکومت که «بد» است و نه «بدتر» رای دادند و بعد از آن چنان شده است که گویی  با جمهوری اسلامی آشتی کرده و قرار است دست در دست هم ایران خویش را کنند آباد. سایرین هم که رای نداده‌اند لابد آن‌هایی هستند که دائم غر می‌زنند و کاری نمی‌کنند. هشدار من به آن دسته‌ی اول این است که مبادا با «بریزید خونها را» آشتی کنید. مبادا با دنبال کردن بهانه‌های خونین صادر شده‌ی مراکز شانتاژ فراموش کنیم که گرفتن جان یک آدم شوخی نیست و به بهانه‌ی این که الان زمان صلح و آرامش و زمینه‌سازی است زیر بار این حرف برویم که این روزها دنبال کردن این مطالبات در اولویت قرار ندارد! آری برای یک جناح سیاسی ممکن است چنین باشد. اما برای ما که شهروندان یک جامعه هستیم، حتما باید ماجرا فرق کند. باید تا سرحد مکن تلاش کنیم که خواسته‌ی ما اجرا شود.

پس لااقل بین خودمان، در وبلاگ‌ها و پیج‌های اینترنتی‌مان، صحبت‌های دوستانه‌مان، این حرف‌های جناحی را توجیه نکنیم.

اینجا کسی در امان نیست. یادمان باشد که مملکتی که قانون اساسی‌اش اینچنین خطرناک است و قوانین کیفری‌اش بر اساس قانون مجازات اسلامی تنظیم شده‌اند همیشه مانند پرتگاهی وحشتناک مستعد ریختن خون آدم‌ها به بهانه‌های واهی است. اینجا هر نفسی که فرو می‌رود شرمنده از حسرت اعدامی است و چون بر می‌آید درمانده از رنج باز ماندگانش است. همراهی با یک جریان که همچنان از این پایه‌ها حمایت می‌کند برای ما مصونیت نمی‌آورد. این موارد اساس آزادی‌های فردی و مدنی را نشانه رفته‌اند و از آنجایی که انسان طبیعتا به آن سوی آزاد میل دارد و آن قوانین چنان فاصله‌ای با جوامع امروزی دارند، خطر همواره هرکدام از ما را تهدید می‌کند. پس برای ما به عنوان شهروندان، پیش از هرچیز، همواره اعتراض به این موارد اهمیت دارد. هیچ‌ بهانه‌ای برای به حاشیه راندن‌شان توجیه‌پذیر نیست.

همواره به اعدام بگوییم نه!

پ ن:

نوشته‌ی گمنامیان که این نوشته به درخواست ایشان در زنجیره‌ی وبلاگی قرار گرفته است

شعری زیبا از دودوزه‌ در ادامه‌ی زنجیره‌ی وبلاگی اعتراض به اعدام

 

این عکس مربوط به چه زمانی است؟

الف: دوران مشروطه

election

ب: به حکومت رسیدن شاه اسماعیل اول

ج: هجرت پیامبر اسلام از مکه به مدینه

د: عکس جعلی است

شما می‌توانید علاوه بر گزینه‌های فوق، هر گزینه و  تاریخ دیگری هم از آن زمان که تنها جنتی بود و لاغیر به گزینه‌ها اضافه کنید. با این حال در راستای احترام به افسانه‌ی انسانیت، از آوردن پاسخ‌هایی مانند آنچه که در ادامه می‌آیند پرهیز کنید:

– این کار به مانند کار جمهوری اسلامی که عکس شهیدان را به دیوار می‌چسباند راهی است برای ایستادن در برابر اراده‌ی مردم برای تغییر.

– اکنون هم برای اعتراض به ریخته شدن خون برادرانم دوباره پای صندوق می‌روم.

– در آن زمان هم همین حرف‌ها را می‌گفتند.

نقل سرمای ورزقان و چادر و برف است

چه می‌گویی سحر شد بامداد آمد؟ سحر رفت و مِداد هم به ته آمد. قلم با خون دل می‌نگارد این روزها، که مرگ سایه افکنده‌است بر روستا. این سپیدی‌های سحرگه نیست زنهار، نقل سرمای ورزقان و چادر و برف است، جای پای وعده و حرف است. ز لرزیدن آن تن کوچک بیمار در جوار وعده‌های دولت تیمار، ساقیان ارز و گنبدهای طلایی، صاحبان عرش حقیر کبریایی، فرزندان‌شان فریب می‌آموزند، شاد، خانه‌هاشان زِ نو می‌کنند آباد. در این میهن درهم شکسته با وجدان‌های خسته از اخم‌های پیوسته، چه جای گفتن این واژه‌های آهسته، که زمستان شد و بر چادری برف نشسته. بنگر به سرهای آویخته به دار، بس است گفتن این ناله‌های خنده‌دار، که مهربانی کی به سر آمد در این سرزمین، که آدمیت کی چنین شد کم‌ترین. باید حرف‌ها را به سندان کوشش سپرد که آرزوها را همه باد بُرد.

پ ن: تصویر از مناطق زلزله زده نیست با این حال کاملا مرتبط است!

یک واژه‌ی ایران و این همه بار منفی؟

این عکس را با جستجوی Iran در گوگل پیدا کردم.

چند بار در روز ایرانیان به خود و دیگران می‌گویند: «اینجا ایران است، همین است دیگر، انتظار دیگری دارید؟» چند بار تا به حال شنیده‌اید که فلان کالا ایرانی است، بیش‌تر از این نمی‌شود از آن انتظار داشت. چقدر به خود و دیگران گفته‌ایم این تفکر ایرانی است که باعث ایجاد فلان مشکل شده است؟ چند بار خود و دیگران را در قالب چنین لحن و معناهایی ایرانی خوانده‌ایم و واژه‌ی ایران را به عنوان نوعی اتهام یا برچسب منفی به کار برده‌ایم؟ مشکل ما ایرانی‌ها چیست؟ آیا مادرزادی است؟

این ویرانیِ هویت از کجا می‌آید؟ وقتی به این مسئله فکر می‌کنم که مردم جامعه‌ای پذیرفته باشند که تنها به دلیل متولد شدن در آن جامعه متحمل انواع برچسب‌های منفی شده‌اند، به دنبال دلیلی می‌گردم که به اندازه‌ی یک نارسایی مادرزادی عمیق باشد. وقتی این پذیرش(در عمل و درسخن) را کنار غرور ملی (گاهی در سخن) می‌گذارم، مطمئن می‌شوم که آن غرور تنها یک توهم است اما آن مفاهیم منفی حداقل برآمده از یک عارضه‌ی جدی هستند. ما دچار یک بیماری شدید هویتی هستیم. از هویت خود گریزانیم اما نقطه‌ی مخالف آن را بر زبان می‌آوریم. می‌توانم به جرات بگویم که این مشکل فراگیر است. همه‌ی اقشار در همه‌ی سطوح با این اتهامات آشنا هستند و از آن‌ها استفاده می‌کنند.

آیا این مشکل در جوامع دیگر هم به همین اندازه وجود دارد؟ مثلا مردم استرالیا یا ژاپن یا آمریکا هم همواره به یکدیگر می‌گویند فلان مشکل به خاطر استرالیایی یا ژاپنی یا آمریکایی بودن ما است و نباید انتظاری بیشتر از این داشت؟ آیا ملیت‌شان برای‌شان تبدیل به یک اتهام پذیرفته شده در ناخودآگاه‌شان شده است؟

ما از دیگران چه کم داریم؟

می‌توانم به مواردی اشاره کنم که تمامی این‌ها ظواهر هستند نه ریشه‌ی اصلی این بیماری. مثلا اینکه تولیدات داخلی ما نسبت به کشورهای دیگر دنیا از کیفیت پایینی برخوردار هستند. ما ایرانی‌ها به تنبلی و فرار از کار عادت کرده‌ایم، مردمی به غایت دروغگو و دورو هستیم(کافی است تمام مواردی که چیزی را وارونه نشان داده‌ایم را بشماریم)، بسیاری از افراد شاغل در مراکز تولیدی و خدماتی سر جای خودشان نیستند، زیرساخت‌های اساسی پاسخگوی جمعیت کشور نیستند، افراد نالایق به مسندهای بالا می‌رسند،  پاسپورت ایرانی در بسیاری از کشورهای معتبر دنیا احساس ناخوشایندی به ما القا می‌کند، وضعیت اقتصادی و معیشت مردم هر روز بدتر و دشوارتر می‌شود، بیماری‌های روانی هر روز در حال افزایش هستند، سرانه‌ی مطالعه در ایران پایین است و مواردی از این قبیل. تجمع این خصوصیات در ساختار یک کشور حتما دیر یا زود کار را به جایی می‌رساند که مردم آن کشور از هویت‌شان احساس دلسردی و ناراحتی کنند.

اما این نارسایی‌ها از کجا می‌آیند؟

هر بیماری‌ای عاملی دارد. با گذاشتن یک چرا قبل از مواردی که در فوق به آن‌ها اشاره شد می‌شود عامل این بیماری هویتی را هم جستجو کرد. جواب غالب در این مرحله این است که : «حکومت ناکارآمدی داریم» البته این جواب کاملا درست است. با این حال این جواب مانند این است که بگوییم علائم فلان بیماری به این دلیل ایجاد می‌شوند که سیستم ایمنی بدن از کار می‌افتد. یعنی هنوز می‌توان یک چرا به آغاز پاسخ افزود و یک یا چند نوع ویروس و باکتری را نشانه گرفت.  باید از خود بپرسیم این حکومت چرا برقرار است؟ چگونه کار به اینجا کشیده شد؟ چگونه شد که مردم باور کردند تصویر یک شارع مذهبی در ماه دیده می‌شود؟ چگونه شد که او آنچنان بر گریه‌ها و سیل خروشان مردم و دنباله‌روانش سوار شد که هنوز هم با گذشت سال‌ها از مرگش بسیاری عمیقا او را همچنان می‌پرستند؟ چه عاملی این مردم را چنین سرسپرده و «دست به دامان» کرده است؟ چه عاملی غم را در نهان‌ترین نهان‌خانه‌های ذهن‌مان سرور شادمانی کرده است؟ چه عاملی زندگی کردن در دنیا را (که تولید و توجه به کار و انتخاب عاقلانه‌ی زمینه‌ی کاری و تفریحات را در بر می‌گیرد) به گوشه‌های موهوم آسمان تبعید کرده است؟ چگونه است که ما به جای واقع‌بین بودن رویاپرداز شده‌ایم و بی‌عمل؟ دل‌مان را به جای تلاش برای کسب موفقیت به کدام امداد موهوم غیبی خوش کرده‌ایم؟ چگونه عادت موکول کردن به آینده در ما ایجاد شده است؟ چگونه آنقدر سطحی‌نگر شده‌ایم که حکومت‌ و ساختار سیاسی و منابع کشوری به بزرگی ایران را به دست ساختاری بسپاریم اما به دنبال صلاحیتش در این زمینه‌ها نباشیم؟ چه عاملی توانسته است اندیشیدن به این حق طبیعی را که چرا فلان ساختار سیاسی مفید است برای‌مان ناچیز جلوه دهد؟ آری این حکومت عامل بسیاری از نارسایی‌های اجتماعی است، اما چرا این حکومت برقرار است؟ چرا برقرار شد؟

ما مورد حمله‌ی عوامل مهلکی چون سرسپردگی و استبداد‌زدگی قرار گرفته‌ایم.

ما به شکل غم‌انگیزی در تاریخ کهن متوقف شده‌ایم. هرچه مظاهر تمدن به ما تزریق می‌کنند، آن را پس می‌زنیم. تکنولوژی از اصلی‌ترین مظاهر تمدن است. دمکراسی و انتخابات هم همچنین. ما این‌ها را پس می‌زنیم، زده‌ایم و خواهیم زد، مگر پالایش شویم. تا روزی که پالایش نشویم پس خواهیم زد. باید از شر سرسپردگی(اصلی‌ترینش سرسپردگی مذهبی) و استبداد زدگی خلاص شویم. باید چراغ‌های عقلانیت را روشن کنیم. باید دست از ستایش بی‌اساس شاعران کهن که این سرسپردگی را در قالب قداست بخشیدن به موهومات تقویت کرده‌اند برداریم. باید از این عرفان‌زدگی افراطی رها شویم. راه دشواری است. دل کندن از دلبسته بودن به موهومات شیرین دشوار است. برکناری ساختار کنونی قدرت و نبرد با آن عوام اصلی این روزها «هم‌نیاز» هستند. هردو شرط لازم هستند. یکی(حکومت) را باید از سر راه درمان برداشت، دیگری را باید اساسی درمان کرد. باید عمل کرد.

قالب جمهوری با محتوای دمکرات و سکولار یا لائیک اما به شرط انتخاب مردم

قالب حکومتی مطلوب من جمهوری ایران است. با این حال برای رسیدن به لحظه‌ای که بتوانم این قالب حکومتی را تبلیغ کنم و توجه هموطنانم را برای برگزیدنش جلب کنم، با کسانی که آن شرایط را مهیا می‌کنند، تا رسیدن به آن لحظه راه مشترکی دارم. از آن پس هم هرکس مطلوب خود را تبلیغ کند. هیچ دلیلی نمی‌بینم که امروز با کسانی که آن‌ها هم تلاش دارند آن لحظه فرا برسد ولی قالب دیگری از حکومت را مد نظر دارند ستیز کنم. تنها یک معاهده کافی است که همه متعهد شوند در لحظه مذکور هیچ طلبی جز امکان تبلیغ آزادانه مطلوب‌شان نداشته باشند. هرکسی چنین عهدی ببندد یک دوست و همراه به شمار می‌آید. این روزها حرف‌ها را نمی‌توان بلعید! دوره عهد شکستن گذشته است. آنقدر ارتباطات سریع و همه‌گیر شده است که اگر کسی زیر حرفش بزند پیش از همه خود بی اعتبار می‌گردد. پس واهمه داشتن از دروغگویی دیگران بی معنی است.

در نهایت دو حالت برای کسانی که اپوزیسیون قلمداد می‌شوند قابل تصور است. یا به تلاش برای لحظه انتخاب باورمندند یا باور دارند که نباید کار را به رفراندم کشاند و لازم است که باور مطلوب خود را به نحوی و فراتر از انتخاب عموم به کرسی بنشانند.  از نظر من گروه دوم از دایره دوستی خارجند حتی اگر آن‌ها هم به مانند من طرفداران قالب جمهوری برای ایران باشند. گروه اول با هر عقیده‌ای در دایره دوستی قرار می‌گیرند به شرطی که متعهد به آن عهد شوند که در لحظه انتخاب هیچ طلبی به جز داشتن امکان تبلیغ مطلوب خود را نداشته باشند.

در مورد محتوای حکومت نیز من قائل به همین روند هستم که مطلوب من یک محتوای سکولار و دمکرات است. البته تعصبی بر واژه‌ها ندارم. مهم مفهوم است. محتوایی که برای هیچ انسانی تبعیض قانونی قائل نشود. نه نسبت خونی با کسی در قانون لحاظ شود و نه اعتقاد به مرام و مسلک خاصی. قانونی که مبنای آن انسانیت و حقوق بشر باشد. احترام گذاشتن به طبیعت و انسان در آن لحاظ شده باشد و این احترام بر اساس دست‌آوردهای بزرگ بشر از هزاران سال آزمون و خطا تعریف شده باشد نه بر اساس توصیه‌های مکتب یا جناحی خاص. لازم است که حداکثر ممکن از آگاهی بشر امروز در نوشتن قانون به چشم بیاید. به هرحال مسئله این است که قانون نویسی و مخصوصا انتخاب مسئولین پست‌های حکومتی بر اساس انسانیت و شایستگی باشد. هیچ لزومی هم ندارد که جتما به تعریفی خاص از یک خصوصیت یا یک الگوی سیاسی صد در صد وابسته بود.

منطق من این است که قالب و محتوای سیاسی باید مقبولیت عام داشته باشد. اگر نداشته باشد این عدم مقبولیت دستمایه‌ای خواهد شد برای دادستانی فرصت‌طلبانی که توده‌های ناآگاه را با وعده‌های جذاب بسیج می‌کنند. سپس دوباره باید شاهد آشوب‌ها و انقلاب‌ها بود. حداقل شاهد خونریزی‌های بی اساس و زندانی‌های متعددی خواهیم بود. حتی اگر پس از وجود فرصت کافی برای تبلیغات و پس از آن برگزاری رفراندم، همین جمهوری اسلامی با تمام خصوصیاتش از صندوق بیرون بیاید، استقرار یک قالب و محتوای دیگر زیان‌آور است. بنابراین کسانی که فکر می‌کنند ممکن است مطلوب‌شان از صندوق خارج نشود، بهتر است به جای هراس از رفراندم به فکر یافتن راه اساسی برای اقتاع مردم باشند. اگر نمی‌توانند یا مطلوب‌شان صلاحیت ندارد یا مردم هنوز به ظرفیت پذیرش آن نرسیده‌اند که در هر دو حالت استقرارش خطا است.

دانه‌های برف و اشک‌های آن مادر برای فرزند دربند

گویی دانه‌های برف حامل پیامی قدیمی‌اند. گویی آن‌ها مخصوصا صحنه را آهسته می‌رقصند تا سرعت را قربانی دقت کرده باشند. دانه‌های برف از تونلی نامرئی عبور می‌کنند که انتهای آن روشنی‌های برف‌بازی‌های کودکی است. کودکان کوچه‌های برفی را می‌پرستند. تونل‌های برفی می‌سازند و از آنها عبور می‌کنند تا به خدای‌شان … آری یگانه خدای هستی همان خدای کودکی است… تا به خدای‌ِشان، «شادمانی» برسند. دانه‌های برف پیامبران شادی هستند. مسیر کاتوره‌ایِ‌شان مرا یاد زندگی وابسته‌ی آدمیان به احتمالات می‌اندازد. هر دانه به رفیقان آرمیده بر خاکش می‌پیوندد تا بستر سفید موقتی‌شان طعنه سفیدی به سیاهی مرگ زده باشد. برف‌ها به ما می‌گویند که زندگی با همه کوتاهی‌اش زیبا است.

اما این روزها به راستی همه آلودگی است! دانه‌های برف هنوز برای کودکان امروز پیک‌های شادی‌اند اما در چشمان آن مادر تبدیل به اشک‌های حسرت می‌شوند. آن مادر را دیدم که نگاهش از پنجره بخار گرفته به کوچه قدیمی دوخته شده بود. اثری از تونل‌های شادی در کوچه نبود. تنها یک آدم‌برفی کوچک در حیاط همسایه به چشم می‌خورد که کودکی آن را از رهگذران سیاه‌پوش مسخ شده غمگین پنهان کرده بود. پنجره را باز کرد، آهی کشید که کودکی در آن پیدا بود! من که بارها در بچگی تونل برفی ساخته بودم، آن کودک را در قطره اشک مادر که پیک‌های شادی را هم آب می‌کند دیدم. مادر پنجره را باز کرد، پیک‌های شادی را در دستش گرفت و آرام گریست!

حتما نقصانی در زندگی بشر هست که بزرگ‌تر شدنش شادی‌ها را برایش کمرنگ‌تر می‌کند. چیزی که دل‌خوشی‌ها را که کم نیستند پشت پرده‌ای قطور از جنس روزمرگی و خودبیگانگی پنهان می‌کند. پرده‌ای که در پس آن نه این خورشید دیده می‌شود و نه کودک پس فردا و نه کفتر آن هفته! این سوی پرده مادر می‌گرید و پیک‌های شادی، غمگین از کوچ کودکان، آب می‌شوند. چیزی زندگی را زیر سایه خدایی دروغین می‌برد که جانشین خدای کودکی می‌شود. فقط خدای زندان و خون و جنگ می‌تواند اینچنین آه از نهاد مادری در آورد. کودک آن مادر هم بزرگ شده بود و خدای دروغین او را به زندان افکنده بود!

ای کاش می‌شد به مردم گفت بیایید تونل‌های برفی بسازیم و جای کودکی‌ها را پرکنیم. بیایید کوچه‌ها را برای مادران کودکان بزرگ‌شده شاد کنیم. اما نه! این خواسته زیادی است! ای کاش می‌شد به مردم گفت آن جوان که خونش بر زمین ریخته شد، یا آن یکی که در زندان است، مادری دارد که در این روزهای برفی از پنجره‌های خانه‌ هم دل‌گیر می‌شود.

پ ن: شک ندارم که صحنه‌ای رو که دیدم هرگز نمی‌تونم توصیف کنم. این نوشته در نهایت می‌تونه غمی رو که من از دیدن اون صحنه احساس کردم بازگو کنه!

آتش زدن پول به عنوان سوخت در اثر تورم شدید

پس از اتمام جنگ جهانی اول و شکست آلمان و متحدانش، غرامت‌های سنگینی برای آلمان از سوی جامعه جهانی تعیین شد که نرخ تورم در آلمان را به شدت افزایش داد. این غرامت‌ها و نابودی بسیاری از زیرساخت‌های اساسی کشور آلمان و همچنین صرف شدن مبلغ قابل توجهی از سرمایه‌های ملی برای جنگ، موجب شد که ارزش پول آلمان به شدت کاهش یابد و قیمت‌ها به شکل سرسام‌آوری بالا بروند. نظام مالیاتی عملا از کار افتاده بود و مخارج دولت به شدت از درآمدش بیشتر بود. مردم دیگر نمی‌توانستند از عهده مخارج زندگی برآیند فلذا دست به کارهای عجیب و غریب برای گذراندن امور می‌زدند. در عکس یک زن خانه دار آلمانی را مشاهده می‌کنید که در حال سوزاندن پول به عنوان سوخت و استفاده از گرمای ناشی از آن است. این مسئله به خوبی نشان می‌دهد که چقدر قدرت پول می‌تواند در یک کشور پایین بیاید. در چنین شرایطی تزریق پول به بازار از سوی دولت هیچ سودی نداشته و حتی تاثیر عکس نیز دارد.

یک زن آلمانی در حال سوزاندن اوراق بانکی و پول 1921-1923
زن خانه‌دار آلمانی در حال سوزاندن پول به عنوان سوخت

همین الان نیز در زیمبابوه مردم برای خرید کالاهای‌شان حجم بسیار زیادی پول نقد با خود حمل می‌کنند. چرخه اقتصادی و تولید ناخالص داخلی و نسبت درآمد به مخارج دولت عواملی هستند که نرخ تورم و برخی شاخص‌های اساسی اقتصادی را کنترل می‌کنند.به نظر می‌رسد آنچه که این روزها در ایران اتفاق می‌افتد، می‌تواند دورنمای تلخی را در آینده برای اوضاع اقتصادی مملکت رقم بزند. مخصوصا با توجه به تحریم نفت ایران در بازارهای جهانی که اصلی‌ترین منبع درآمد دولت است، نسبت مخارج دولت به منافعش به شدت بالا برود. از آنجایی که بالای پنجاه درصد از مخارج دولت وابسته به درآمد نفتی است، سیستم اقتصادی قادر نیست از عهده تامین مخارج دولت بر آید و در نتیجه تورم به شکل سرسام‌آوری افزایش می‌یابد. بنابراین چندان دور از تصور نیست که ما نیز پول‌های‌مان را به جای سوخت آتش بزنیم یا با یک بغل پول به خرید چند تخم مرغ برویم.

حمل حجم زیادی از پول نقد برای خرید کالا

وقتی چرخه اقتصادی دچار مشکل می‌شود، تنها با بالابردن نرخ تولید و اصلاح روابط اقتصادی بین‌المللی می‌توان بر مشکل چیره شد نه با دستگیری دلالان ارز و ممنوع اعلام کردن خرید و فروش ارز. به نظر می‌رسد این روزها نه تنها اقدام اساسی در زمینه اصلاح معضلات اقتصادی انجام نمی‌شود، بلکه به دلیل درهم آمیخته‌گی آن با سیاست‌های کلان کشور، اوضاع وخیم و وخیم‌تر هم خواهد شد. پافشاری بی‌جا در زمینه تداوم چرخه تولید سوخت هسته‌ای به جای خرید آن و تحریم‌های ناشی از سیاست‌های دشمن‌پنداری دیگر کشورها و همینطور اختلاس‌های بی حساب و کتاب و نجومی و مدیریت بسیار ضعیف اقتصادی در داخل کشور این ادعا را ثابت می‌کنند.

پ ن:

http://quizfoundation.com/2008/08/12/daily-question-59/

http://answers.yahoo.com/question/index?qid=20100918164258AAxPnaH

نگاه به آلت مردانه به عنوان ابزار تصاحب دیگران، ریشه فحش‌های جنسیتی

احتمالا پیش آمده است که دیگران را به بد دهانی و فحاشی متهم کرده باشیم. یا اینکه دیگران چنین اتهامی به ما وارد کرده باشند. برای من همیشه جالب بوده است که ریشه این فحاشی‌ها چیست که همه از آن رنج می‌برند ولی گویی با آن کنار هم آمده‌اند.البته اینجا منظور از بد دهانی همان به‌کار بردن فحش‌های رکیک در محاورات روزمره‌مان است. مخصوصا در مواقع عصبانیت، بدترین چیزی که به ذهن‌مان می‌رسد بگوییم را در قالب این عبارات رکیک بیان می‌کنیم. عباراتی که بیش‌تر آن‌ها شامل فحش‌های جنسیتی هستند. این فحش‌ها غالبا در قالب نسبت دادن فاحشگی یا مورد تجاوز قرار گرفتن طرف مقابل یا یکی از اعضای درجه یک خانواده او بیان می‌شوند. نکته قابل توجه در این زمینه، ارتباط مستقیم کثرت و شدت به کار گیری این الفاظ و عبارت‌‌ها با زندگی در جوار عرف سنتی است. افرادی که در جوار یک عرف سنتی بزرگ شده‌اند، بیش‌تر این عبارات را به کار می‌برند. حتی کسانی که در یک خانواده اهل فکر بزرگ شده‌اند و از کودکی با قلم و ادبیات و عقلانیت آشنا بوده‌اند، به دلیل زندگی در میان عامه مردم و دیکته شدن «فحش بودن» این عبارت‌ها به ذهن‌شان، در مواقع عصبانیت و بحران‌ها ناخودآگاهشان این همجواری را به سطح می‌آورد و فحشی از دهان‌شان خارج می‌شود.

ماجرای این فحش‌ها تاریخی است. ریشه در دوران کودکی بشر دارد.

چرا نسبت دادن فاحشه بودن به مادر یک شخص فحش است؟ جدا از مسئله دروغ بودن یا نبودنش که دلخوری‌اش از جنس تهمت است، فاحشه بودن مادر یک فرد، چه ربطی به او دارد؟ از آن گذشته، هرکسی مالک بدن خود است و به دیگران چه ربطی دارد که با آن چه می‌کند؟ در صورتی که زیانی به دیگران نرساند، به خودش مربوط است. البته اینجا ممکن است صحبت از زیان‌های اجتماعی به میان آید. بسیار خب، کسی که محیط زیست را آلوده می‌کند، ممکن است زیان اجتماعی‌اش از یک فاحشه به مراتب بیش‌تر باشد. یا یک قاچاقچی سیگار یا حتی صاحب یک کارخانه تولید کننده سیگار. آیا نسبت دادن این عناوین به مادر یک شخص به اندازه فاحشه بودن کوبنده و اثر گذار است؟ آیا به همان اندازه جنون دیگر آزاری فحاش را راضی و فحش شنونده را ناراحت می‌کند؟ در مورد دروغ بودن یا نبودن نسبت هم باز از همان مثال‌های بالا می‌توان بهره برد. آیا این‌که به دروغ به کسی بگویند پدرش قاچاقچی است به اندازه خبر دروغ فاحشگی مادرش دلخوری دارد؟ واضح است که خیر! بنابراین عامل برجسته شدن این فحش‌ها به عنوان «خطوط قرمز تحریک اعصاب» چیز دیگری است. مسئله نه ناراحت شدن از دروغگویی است و نه موضوع زیان اجتماعی.

ماجرا به نگاه تملک‌گرای مردها نسبت به شریک جنسی‌شان بر می‌گردد. برای کسی که چنین دیدگاهی دارد، فرقی هم نمی‌کند که آن شریک جنسی مرد باشد یا زن، با رضایت خود در آن جایگاه قرار گرفته باشد یا مورد تجاوز قرار گرفته باشد. انسان‌های نر در گذشته برای تصاحب انسان‌های ماده می‌جنگیده‌اند. برقراری رابطه جنسی به معنای تصاحب نوع ماده بوده است و این تصاحب همواره درجه‌ای از تحقیر شدن تصاحب شونده را نیز به همراه داشته است. تفاوت انسان‌ها با بسیاری از حیوانات دیگر در این زمینه، شدت و کثرت فعالیت جنسی آن‌ها است. بنابراین ماجرا برای انسان از جفت‌گیری فراتر می‌رود و به فرونشاندن آتش شهوت می‌رسد. تصور کنید که تصاحب یک ماده که در چنگ یک انسان نر دیگر است، چه خشم و حقارتی برای آن انسان مغلوب ایجاد می‌کند. باز در اینجا یکی از تفاوت‌های اساسی بین انسان و بسیاری از حیوانات دیگر که درجه بالای خودآگاهی و تعقل و تحلیل است، موجب می‌شود که چیزی به نام کینه دراز مدت و احساس حقارت ایجاد شود. در نبردهای اینچنینی بین حیوانات دیگر، معمولا آن که مغلوب است صحنه را ترک می‌کند و به دنبال آینده می‌رود. اما انسان تحلیل می‌کند، فکر می‌کند و تحقیر می‌شود.

به احتمال زیاد و با توجه به نحوه زندگی انسان‌های بدوی، چیز دیگری تا این حد موجب ایجاد احساس حقارت در آن‌ها نمی‌شده است. از این رو این احساس عمق‌دار و پیشینه‌دار در گذر زمان تبدیل به قوانین ازدواج و تابوهای جنسی شده است. فحش‌های جنسی و نسبت دادن فاحشگی به یکی از اعضای خانواده یک فرد ریشه در همین عقده‌های تاریخی بشر دارند. فحاش دقیقا همان مفهوم را در گفتار ارائه می‌کند که تصوری از حقارت ناشی از تصاحب یک فرد مرتبط یا تحت مالکیت فحش شنونده یا خودش را به او القا می‌کند. این درحالی است که در جهان امروز دیگر تصاحب یک فرد دیگر به منظور بهره‌برداری جنسی کاری نکوهیده است. دیگر کسی افتخار نمی‌کند(حداقل نباید افتخار کند) که به دیگری تجاوز جنسی کرده است. همینطور برقراری رابطه جنسی با رضایت طرفین از سوی جوامع امروزی محترم شمرده می‌شود و اصولا نگاه مالکیتی و بهره‌برداری جنسی از دیگران، در دیدگاه‌های ارتقا یافته‌ی امروزی رو به انقراض است. اگر کسی امروزه چنین دیدگاهی داشته باشد، او را تحت معالجه قرار می‌دهند. چنین دیدگاهی با توجه به دست‌آوردهای فکری بشر امروز، بیماری محسوب می‌شود.یک بیماری ریشه‌کن نشده که اثرات زنده‌ ماندنش در فحش‌ها و در طبقات پایین‌تر جامعه از نظر فکری(که هنوز با برخی از سنت‌های مرتبط با گذشته‌های دور درگیر هستند) به خوبی در عادی بودن فحاشی‌های جنسی نمایان هستند.

می‌شود گفت که ارتباط مستقیمی بین سنت‌گرایی و دوری از عقلانیت، با فحاشی جنسی وجود دارد که می‌توان نمونه‌اش را در جوامعی نظیر جامعه ایران هم دید. اما افرادی که به شکلی افراطی وجنون‌آمیز از این عبارات استفاده می‌کنند، هنوز به طور جدی اسیر نگاه مالکیتی نسبت به برقراری رابطه جنسی هستند و نتوانسته‌اند خود را با سیستمی که ارتباط رضایت‌مند جنسی را محترم می‌داند سازگار کنند. این افراد هنوز برقراری ارتباط جنسی از سوی یک مرد( در جایگاه عرفی مردانگی) با یک انسان دیگر را تصاحب وی می‌پندارند و از این رو آن را مایه حقارت می‌دانند. این درحالی است که در جامعه امروزی، چنین رفتاری مایه شرمساری و حقارت برای کسی می‌شود که مرتکب آن شده است. در بسیاری از جوامع سنتی ایران هنوز این نگاه بدوی وجود دارد. مثلا اگر دختری در روستا مورد تجاوز قرار بگیرد، آبروی او و خانواده‌اش بیش‌تر از فرد متجاوز می‌رود. فرد متجاوز یک فرد خطرناک و نهایتا بی ادب و گناهکار شناخته می‌شود اما تحقیر برای کسی است که به او تجاوز شده است چون نگاه هنوز همان نگاه بدوی است که فرد متجاوز او را تصاحب کرده است. این دیدگاه در مورد فاحشگی هم صدق می‌کند. زنی که تنش را معامله می‌کند، تحقیر می‌شود اما مردی که طرف معامله است گناهکاری است که هرچه باشد، تحقیر نمی‌شود. البته اینجا ممکن است این سوال پیش بیاید که چرا مردها را نمی‌خرند که جواب به بحث برتری جنسی مردان و عاملیت تعیین کننده این برتری در روزگاران قدیم برمی‌گردد. اینجا به آن موضوع اشاره‌ای شده است. بسیاری از فحش‌های جنسیتی هم در قالب الفاظی که فروبردن آلت جنسی مردانه در چیزی، این نسبت دادن حقارت به آن چیز را به تصویر می‌کشند. باز در اینجا هم گویی این فرورفتن آلت مردانه در هر چیزی(حتی اشیا) نشان دهنده تحقیر آن چیز است. این دیدگاه به خوبی ارتباط احساس مالکیت و تصاحب و تحقیر را که از رفتار بدوی انسان‌‌ها سرچشمه می‌گیرد، نشان می‌دهد. چرا که در اینجا مسئله فقط تحقیر آن شی در برابر فحش دهنده است و نه چیزی دیگر.

پ ن:

به نظر می‌رسد که آدم‌هایی که در محیطی آغشته به عقده‌ها و حقارت‌های جنسی رشد کرده‌اند و به شکل شخصی هم عصبانیت ناشی از این حقارت‌ها رنج‌شان داده است، فحاش‌تر هستند و فاصله بیش‌تری با زندگی امروزی و نگاه صلح‌جویانه و ارتقا یافته به مسائل جنسی دارند.

مواجهه با چالش‌ها اصلی‌ترین عامل رفتن به دنبال آگاهی

انسان همچون سایر موجودات زنده مشابهش همواره نسبت به محیط از خودش واکنش نشان می‌دهد اما آنچه که انسان را وادار می‌سازد که در قالب یک رفتار کنشی بر محیط اثر بگذارد، نیاز او است. نیازهای بشر از نیازهای غریزی او تا نیاز به امنیت و خودشکوفایی گسترده هستند و همواره در حال تولیدند. وقتی مسئله زندگی اجتماعی مطرح می‌شود، نیازهای اجتماعی هم ظهور می‌کنند. این نیازها مجموعه‌ای از ملزومات و خصوصیات و امکانات اجتماعی هستند که برای هر جامعه‌، بسته به زمان و مکانی که به آن تعلق دارد می‌توانند متفاوت باشند. زمان و مکان مختصاتی از یک جامعه ارائه می‌دهند که شامل گذشته و تجربیات در دسترس و دانش به دست آمده در زمینه‌های مختلف و همینطور بزرگی آن جامعه است. با این تفاسیر، ما میزان پیشرفته بودن یک جامعه را باید به نسبت جوامع دیگر و همینطور به نسبت جایگاهی که می‌توانست داشته باشد بسنجیم. معمولا این سنجش بر اساس قیاس با جوامع دیگر است. این مقایسه نیز خود بر اساس شاخص‌هایی چون سطح رفاه و برآورده شدن خواسته‌های افراد و نیازهای اجتماعی شناخته شده انجام می‌شود. طبیعی است که نیازهای اجتماعی برای مقایسه باید مشمول همه نیازهای شناخته شده در کل جوامع باشند. میزان دسترسی به دانش و تجربه‌های پیشین و آگاهی از محیط، از جمله عوامل سازنده شاخص‌های مقایسه‌ای هستند.

حال با این مقدمه می‌توان به سراغ این موضوع رفت که چگونه در یک جامعه آگاهی از محیط و درک از هستی بالا است در حالی که در جوامع دیگر نیست. مهم‌تر از آن، چگونه جوامع پیشرفته به سرعت بسط داده نمی‌شوند و سایر جوامع با فاصله زمانی زیاد به آن‌ها می‌رسند.

همانطور که گفته شد نیاز اصلی‌ترین عامل بروز رفتار کنشی در انسان است. از آنجایی که جامعه از افراد تشکیل شده است، برای یک جامعه هم یک کنش اجتماعی، در اثر یک نیاز اجتماعی شکل می‌گیرد. دفع خطر و ایجاد وضعیت بهتر دو نیاز درهم‌تنیده شده هستند که سرچشمه رشد و ترقی جوامع به حساب می‌آیند. مثلا اگر بیماری‌ها نبودند، دانش پزشکی هم به این شکل کنونی نمی‌بود و چه بسا بشر برای خوش‌سیماتر کردن خودش دیرتر از این‌ها به دنبال جراحی پلاستیک و لیپوساکشن و جراحی فک و صورت می‌رفت. چرا که هنوز آنتی‌بیوتیک‌ها و مسکن‌ها را نساخته بود. چرا که درد تحمیلی را تجربه نکرده بود و حاضر نبود به این سادگی‌ها و با این سرعت به دنبال رفع دردی خودساخته برود. اما به هر حال ممکن بود این کار را انجام دهد و با سرعتی به مراتب کم‌تر، روزی به انجام جراحی‌های زیبایی برسد. به هر حال بسته به تجمع هوش و حفظ پیوستگی تجربیات نسل‌ها در یک جامعه، تلاش‌ها برای رفع چالش‌ها و ایجاد وضعیت بهتر با سرعت‌های متفاوتی به نتیجه می‌رسند که چالش‌ها در اثر برآورده نشدن نیازها ایجاد می‌شوند.

سیستم‌های اجتماعی مدرن امروزی و پیکربندی‌ قوانین در آن‌ها هم ماحصل مواجه شدن با چالش‌ها هستند. این جوامع «پیشرفته» نامیده می‌شوند چون درمواجه شدن با چالش‌ها جلوتر هستند و از طرفی دیگر، پیوستگی بهتری بین تلاش‌های نسل‌های مختلف در آن‌ها رعایت شده است. این اتفاقات برای جوامع دیگر به این کیفیت نیفتاده است. برای همین آن‌ها هنوز به دنبال دست‌یافتن به دست‌آوردهای جوامع پیشرفته نمی‌روند. بسیاری از جوامع امروزی در حال تجربه چالش‌هایی هستند که یک جامعه پیشرفته پیش‌تر آن‌ها را تجربه کرده است و با انتقال تجربیات و تلاش‌ برای بهبود بر بسیاری از آن‌ها چیره شده است. حتی بسیاری از جوامع در حالی که از بخشی از نتایج تلاش جوامع پیشرفته(تکنولوژی) استفاده می‌کنند، هنوز به آنجا نرسیده‌اند که چالش‌ها را حتی درک کنند. این جوامع در شرایطی که دست‌شان از ماحصل تلاش دیگران کوتاه شود، تازه نیازی برآورده نشده را حس می‌کنند که آغاز تحرک آن‌ها خواهد بود. با این حال چون دست‌آوردها را دیده‌اند، می‌توانند مسیر را با سرعت بهتری طی کنند. هرچند که باز باید توجه کرد که عامل قوی‌تر در حرکت به سمت جلو، نیازی است که برآورده نشده است.

ماجرای جامعه ایران و دمکراسی و سکولاریسم و حقوق بشر و حقوق زنان نیز همین است. به نظر می‌رسد که جامعه ایران در حال برداشتن چند گام اول پس از مواجه شدن با چالش‌ها است. این مواجه شدن طبیعتا هنوز آنقدر فراگیر نیست که گام‌ها استوار و با تکیه بر پشتوانه آگاهی عمومی برداشته شوند. هنوز بسیاری از مردم این نیازها را حتی درک نکرده‌اند چه رسد به این‌که به دنبال چاره‌اندیشی در زمینه برآورده‌شدن‌شان بروند. این درست است که کتاب‌ها هستند، تجربه جوامع غربی و شرقی در دسترس است و ماحصل تلاش جوامعی که از ما جلوتر هستند نیز قابل مشاهده است، اما عامل اصلی برای رفتن به دنبال آگاهی نسبت به نیازهای حرکت به سمت پیشرفته شدن، مواجه شدن با یک نیاز برآورده نشده است. هنوز بسیاری این نیاز را در ایران درک نکرده‌اند و طبیعتا چالشی هم برای آن‌ها در این زمینه ایجاد نمی‌شود. بنابراین باید برای ایجاد یک حرکت منسجم و پایدار، بخش قابل توجهی از افراد جامعه نیاز به انجام آن تلاش را درک کنند تا تبدیل به یک نیاز اجتماعی شود. کتاب‌ها و تلاش آگاهان در این زمینه هم بدون شک مفید واقع خواهد شد اما تا زمانی‌که افراد جامعه در این زمینه با چالش‌های واقعی مواجه نشوند، آن کتاب‌ها و تجربه‌های جوامع دیگر، همچون نیاز خام و درجه چندم به جراحی زیبایی برای انسان است که درد و بیماری نداشته است و هنوز دانش پزشکی و ملزومات انجام عمل جراحی را در اختیار ندارد.

در حال حاضر جمهوری اسلامی تمام و کمال در حال رودر رو کردن مردم با چالش‌های ناشی از عدم رفع نیاز به وجود یک سیستم اجتماعی پیش‌رفته در جامعه ایران است. این روند تبدیل به یک کنش عمومی بزرگ خواهد شد که پیش‌لرزه‌هایش را چندین بار دیده‌ایم. در این میان رویارویی با جهان پیشرفته و چشیدن مزه گوشت پخته دمکراسی برای بعضی از مردم، تحمل گوشت خام دیکتاتوری را برای‌شان سخت‌تر می‌کند. بنابراین می‌شود گفت هنوز قدری زمان لازم است تا یک حرکت عمومی و فراگیر به سمت دمکراسی در ایران شکل بگیرد اما شکل‌گیری آن از هم‌اکنون آغاز شده است.