آن روز که روز عادی دیگری مینمود، من وعدهی قدم زدن بر سنگفرشهای خیس بهار را پوشیدم، یکی هم برای تو آوردم و با هم از میان عابرین تا آن کوچههای خلوت و آن پنجرهی روشن به غروب که دو گلدان کوچک لب آن ایستاده بودند رفتیم. هزار جارچی تمنا در دلم جار میزدند: «نزدیکتر»
درست همانجا که پرسیدی به چه میاندیشم، من غرق در اقناع جارچیان تمنای تو بودم.
یادم به پنجرهات آمده بود که چه بیتاب از آن برایم میگفتی. آن بهانهی کوچک پاییزی که ظرف مونولوگهایت بود. یادت هست؟ از پشت پنجرهات زمزمه می کردی: «سال دیگر، این طرفها، با هم». آن روز پاییز و بهار در آن کافهی کوچک به هم آمیخته بودند. تو عادت داری که بعضی نگاههای مرا دنبال کنی و ناخودآگاه طعم آنچه را که من نشان کردهام بی آنکه بدانیاش، مزه کنی. آن روز هم وقتی در امتداد نگاه من دوباره پنجره را دیدی، برایت تازگی داشت.
راستی دارد خرداد میشود! عجیب است که کفشهای کتانی خرداد هم با ما میدوند. وقتی خرداد میشود من خیابانم میآید و تو! اصلا برای همین است که گاه و بیگاه در مسیر سنگفرشها خردادی میشدیم.
و پس از آن، آن روز به هزار گوشهی آهنگ زندگی میاندیشیدم که میشود سوار بر ساز خواستن آنها را سرود. به من! به لحظههایی که میگذرند و بهترینِ خاطرات میشوند. برایت میشوند آیا؟ آن خندهی ناب تو در کنار رقص شعلهی محصور در آبگینهی شمعِِ شبِ بهار که برای من میشود. زندگی همان لبخند بیهمتا است. همین است که هر از گاهی دستهایت را میگیرم، از روزمرگیها بیرونت میآورم و تا لبخندت با خودم خواهمت برد. گاهی به بهای افزون از مجاز حتی. ولی میارزد به لبخندت. به همین لبخندت.
میدانی؟ من هنوز در حال نوشتنم. آن وقتها که میپرسیدی به چه میاندیشی تا پاسخ بگیری که : «در حال نوشتنم» را به یاد میآوری؟ هنوز در حال نوشتنم.