امروز قطرههای باران را که دنبال میکرد، از همان بالا که با هیجان به سوی زمین میآمدند تا محو شدنشان در معبود خاکی، حتی رقصیدنشان در باد، فهمید که دیگر سهمی برای او ندارند. گرچه او برای آمدن باران فراخوان داده بود، گرچه صبور بود تا آمدنش، قطرهها اما او را ندیدند. تهی، خالی از آرزو و تمنا، سرد و خاموش و خاکستری و خشک نگاهش را به هیچجا ندوخت. همه جا همچون صندلی کناری ماشین خالی شد. موسیقیهای مطلوبش با آواهایی ناجور همچون میلیاردها نُت سرگردان از کنار قطرهها اوج گرفتند و میرا شدند. قطرهها میباریدند و نُتها محو میشدند. خاطراتش از چشمانش بیرون زدند و سرشار از ابهام، آنقدر کش آمدند و در هم پیچیدند تا در هیبت صدها طناب زمخت دور پاهایش گره خوردند و در زمین فرو رفتند. ریشههایش! آری ریشههایش، هرچه در زمین فرو میرفتند همچنان اثری از خیسی و قطرهها نبود. دیگر خاطراتش را هم نمیخواست، باران. حتی وقتی کودک باهوش و دلربایش همچون آذرخشی از آسمان بر کف میدان بتنی فرود آمد، تنها اشکهایش بودند که گونههایش را خیسانده بودند. قطرهها با دقتی مثال زدنی از او هم پرهیز کردند. در میان آن هالهی خشک، کودک با چشمهای خیسش دیگر گریه نمی کرد. بهتر است بگذارد آن کودک بیگناه که در آینهی چشمانش یک هالهی خشک بزرگتر دیده میشد نیز برود. دستهایش را برگونههایش کشید، آری آری اینها آخرین بازماندههای خیس مرد بارانیاند که زیر باران خشکید.
خوبی اندیشه جان؟ خوش می گذره؟ اکانت فرندفید رو که پاک کردی. باز خوبه اینجا هنوز هست. دلخوریم ازت، گفته باشم! 😐
سلام همصدا. تو خوبی رفیق خوب؟ ممنون که سراغ گرفتی. دلخور نباش, هر چند که خودم هم کم نیستم!