میدانی دلم برای چه تنگ شده؟ برای یک صبح سرد زمستانی که شب قبلش باران آمده و من در کوچهی شما قدم بزنم و تو را در بازدمم ببینم. برای آن احساس عجیب که در هوا هست. وقتی به تو فکر کنم، سرمای زمستان را طوری نفس بکشم که انگار یک قاشق از سوپ خوشمزه مادربزرگ در سرسرای خانه قدیمی باشد، آن هم در بعدازظهر یک پنجشنبهی بیدغدغهی هیجان انگیز. برای عاشقیهای ساده و زمینی. برای قدم زدن بر آن سطح بتنی ناهموار که آب باران در چالههای کوچکش جمع شده است و درختان بلند چنار دو طرف مسیر ایستادهاند و کلاغها لابلای شاخ و برگها سروصدا میکنند. یا شاید آن راهروی سیمانی لب دریا، آنجا هم در چنان صبحی میشود با چنان دلخوشیهایی قدم زد. برای اینکه یک صبح سرد زمستانی باشد و من فقط عاشق باشم. دلم خوش باشد که تو به زودی بیدار میشوی و زنگ میزنی. دلم خوش باشد که میآیم دنبالت.
الان چند سالی است که دیگر باران نمیبارد و زمستان سرد نیست و من دو شیفت کار میکنم و تو از من دوری. چند سالی از وقتی که زنگ میزدی و خاطرات تماشای درختان عریان از پنجره را برایم میگفتی گذشته است. این بیدار شدن اول صبح و دویدن به دنبال کار و ندیدن مسیر و غرق شدن در ترافیکهای تکراری و اضطراب مقصدهای روزمره کجا و آن تصویر بیدغدغهی آرام در بازدم صبحگاهی کجا.
میدانم! زندگی همین است و درنهایت باید چنین هم کوشید. اما هر از گاهی میشود بازگشت به آن تصویر و صبحی از این صبحها چنان بود.