ای کاش روزی تو و باران و آبان با هم بیایید

Capture

ای کاش در یک صبحگاه آبانی وقتی که تو تازه از خواب بیدار شده‌ای و باران نم نم می‌بارد، وقتی که از جایت بلند شدی و صدای جدا شدنت از تختخواب مرا از پشت میز کار به اتاق خواب می‌کشاند، درست در ورودی اتاق روبرویت بایستم و از تو بخواهم که پرده را کنار بزنی و رنگین کمان طوسی پاییز را نگاه کنی. آنوقت من برایت بگویم از شباهت آن قطره‌های پرطراوت و مست باران و تو، از قرابت آن زمین آب‌خورده‌ی خاکستری و من، از همسانی شگقت‌انگیز آن صحنه و ما. از بارانی که از دریای دور آمده و آنقدر پیوسته و بی‌پروا بر سینه‌ی آسفالت می‌کوبد تا بالاخره از سنگ‌ها موج بسازد. و از خاکستری‌هایی که همچنان پیدایند. ای کاش بشود که بگویم. آن روز که در چشمانت شتاب دوخته شدن بر هیچ نقطه‌ی دیگری نباشد و از قطره‌ها و قصه‌ی شیرین‌شان سرسری نگذری. تو، که عمق اندوه مرا بی‌صدا هم می‌دانی، آن تو که وقتی من منظره را اشاره می‌کنم، تو خاطره را شکار می‌کنی. آن تو که آنگونه بودی، که از آبان و باران و هزار مشاطه‌‌ی دل‌آرامش که گویی سوار بر هر ذره در هوا سیلان می‌کنند، به این سادگی‌ها روی به روزمرگی برنمی‌گرداندی، ای کاش روزی از آن روزهای آبان تو و باران با هم بیایید. و ای کاش روز دیگرش با هم عزم سفر کنیم، با هم از آن کوچه باغ قدیمی تا ورودی باغ، با سری مست از عطر بِه، با نگاه دوخته به نقاشی با شکوه و هزار رنگ درختان انار و قد برافراشته و سفید و زرد سپیدار بلند باغ و گنبد الوان بلوط پیر، در چوبی را باز کنیم و دوتایی سلام بگوییم. به هزار خاطره، به پاکی‌های ناب و اصیل، به عشق به زیستن و به بوی برگ‌های سوخته از باغ همسایه و به آرزوهای بلند کودکانه و به جست و خیز کودک دیروز با صدای افتادن شاخه خشک درختی پیر و به آنجا که پیرمرد در آن چای می‌نوشید بگوییم سلام. ای کاش تو بیایی و آبان و باران، آن تویی که می‌دانی زندگی چقدر کوتاه است و از دست رفتن لحظه‌های باشکوهش چقدر غم‌انگیز است. آن تویی که با من، رقاص پنج‌شنبه‌ها بودیم. آن تویی که وقتی مرا می‌خواندی هم چشمانت خیس می‌شد و هم لبانت به آن لبخند زیبا می‌شکفت.

3 دیدگاه برای «ای کاش روزی تو و باران و آبان با هم بیایید»

بیان دیدگاه