مثلا از آسمان دودگرفتهی شهر گلولهای سرگردان رها شود صاف بخورد به دکمهی شات داون و صفحه سیاه شود. آخرین تصویر زنده، آسمان باشد یا شاید هم آسمان و یک شاخهی درخت و یک کلاغ سرگردان. آخرین تصویر پشت پلکها، یک چهره باشد و آخرین صدایی که مغز شبیهسازی می کند دو واژهی پشت سر همِ بیغلوغش! بعد از آن برای او و برگی که از شاخه میافتد، تمام شود! هرچند که او هیچگاه پایی بر صحنه نکوفت، اما مگر آن همه پایکوبی برگ افتاده به خاک را کسی ستوده بود؟
از آن پس، آن مرد همچنان برای رئیسش بنفش و کبود میشود، چایی میبرد و سوغاتیهای جورواجور می آورد. آن زن کسی دیگر را مییابد و آن پیرمرد هم قدری زودتر میمیرد. چند دوست خوبی هم که داشت، با نبودش، هرآنچه که خوبی از او بود را بهتر به یاد خواهند داشت و بدیها را از یاد خواهند برد و این بهترین تاثیر مثبتی است که میگذارد.
حالا مگر از این آسمان لعنتی گلوله هم میبارد؟ نه آن روزها دیگر تمام شدند. حالا فقط گولههای غم بر سقف تنهایی فرو میریزند.
گلولهای باید ساخت! که سرگردان در آسمان شهر رها شود. گلولهای که خواستگارانش را میشناسد، باید ساخت!
مثلا یک روز آبانی پاییزی رهگذری چتر به دست، درست آن لحظه که دختری در پنجره سیگار میکشد و باران را نگاه میکند چترش سوراخ شود. دختر یک آن رویش را برگرداند و هنوز به کیبوردش نرسیده مرد بر زمین بیفتد. دختر مینویسد، صدای هلهله را نمیشنود. قطرههای سرخ بر آسفالت جاری میشوند و چتری که الهامبخش یک نوشتهی عاشقانه بر یک صفحه سادهی بیست و چند ساله بود، جا میماند. ماشینها میروند، باران سرخیها را میشورد، وبلاگ بهروز میشود، دخترک سرمست از شراب قلم، به لب پنجره برمیگردد و تصمیم میگیرد که یک چتر به جا مانده در خیابان که حس عجیبی دارد را هم به آن روز بارانیاش اضافه کند.
انديشه را چه ميشود؟ عيش پاييزيمون رو خط خطي كردي پسر جان…
پاييزه انديشه فصل شور و شوق و سرمستي بوده، آبان و آبان نامه بوده….
دلم گرفت