وقتی که باد آنتنها ار از پشت بامها به کوچهها میانداخت من ناخودآگاه به یاد هزاران نام آشنا و غریب افتادم که باد وحشی به زیرخاک افکند و ما را در حسرت چند نام نیک که در اطرافمان به ما زندگی ببخشند گذاشت. آن روزها که پیرمردهای فرهنگ در تختخوابشان سلاخی میشدند ما زیادی جوان بودیم. به گمانمان اگر خلبان میشدیم از توفان بالاتر میرویم. اشتیاقمان را با میخهای زنگزدهی تمامیتخواهی به کف دستمان دوختند، دستهایمان را مشت کردند و گفتند که اگر آن مشت گره کرده را که از آن خون میچکد باز کنیم، گناه است. از آن روز ما دانههای غبار توفان نا امیدی شدیم. بیمهابا ما را در چشم خودمان و سرزمینمان فرو کردند. ما ریزدانههای سردرگم توفان به چه صورتهای بیگناه که نتاختیم و چه اشکهای گاه و بیگاه از چشم خودمان و یارانمان که در نیاوردیم!
وقتی درختان برزمین افتاده را دیدم بی اختیار نگاهم در زخم عفونت کردهی تاریخ فرو رفت که هربار جایی سرباز میکند و باز به آن اول نمک بعد مرهم و بعد دوباره نمک میپاشند و سرانجام دوباره آن را میبندند. زخم سرزمین من، زخم حاصل از برخورد هزاران سرو بلند قامت آزاد برصورت آبله گرفتهی خاک. به دنبالشان گشتم، به دنبال سروهایمان، درختان سبزمان. هرچند که شاخههایشان شکسته باشد، هرچند که تنها شاخهای شکسته باشند، به دنبالشان گشتم، نیستند دیگر! زوزهی بینظم باد تنها یادگار گریخته از بندی است که بوی نامهای یارانمان را میدهد. وقتی باد میوزد هزار دشنام به او میدهم که چرا آن چشمهای شده که تشنهها بر لبش مینشینند و بو میکشند، بوی قامت بلندِ بلندقامتان رفته.
آشفتگی جمعیت چقدر به مضحکهای که به آن مردم میگوییم شبیه بود. شاید تنها چیزی که در این سرزمین نهادینه شده است، آشفتگی و بینظمی است. شباهت منظرهی ساکنان شهر پیش و پس از توفان و هنگام وقوع آن، نشانهی حاکمیت مطلق«باد» است. اینجا سرزمین باد و بادپرستان است. توفان ما سالها است که میتازد.