شاید زندگی همین باشد. نه اینکه به همین سادگی زندگی همین باشد، بلکه همچون نگاه دوم به ریزدانههای خاک، زندگی دقتی باشد در تقلایی هرچند در نگاه اول کوچک، اما در نگاههای بعدی بزرگ، برای نشاندن لبخندی زیبا بر لبهایی خسته اما مهربان. زندگی همان دقت جانانه است. هزار بار این دست و آن دست کردن، جملات را از سر نوشتن که مبادا آن واژه جایش نادرست باشد یا نکند آن جمله لحنش به گنجایش ظرف لبخند نیاید. شاید زندگی ایستادن پشت پنجره و انتظار دیدار اولین پرستوی بهاری باشد که بالهایش را از زنجیر زمستان بلند و سرسخت رهانیده است. همین است، ایستادن، زندگی همین ایستادن است.
اینطور میشود که آدمهایی پیدا میشوند که با دستان بسته، هزار معجزهی درخشان از گریبانشان در میآورند که دیدنش نه ایمان میخواهد و نه کتاب و نه تاریخ، بلکه تنها یک لبخند آبی آرام بر پهنای آن دلهرهی سرخ لرزان کافی است. اینطور میشود که آنها نه پای بستهشان زمینگیرشان میکند و نه جیب خالیشان سرفکندهشان میکند. آنها آفرینندگان لبخندند. لبخندی که حتما، در نهایت هم پروازشان میدهد و هم سرافرازشان میکند. هزار آفرینشان باد. تبسمی که نه اشکهای فروپاشیده بر پهنای صورت متوقفش میکنند و نه آن پاکت تکراری پوشالی خاکستری رنگِ غمگین که آدمها روزمرگیها را در آن میریزند و به ناچار حملشان میکنند. آنقدر عمیق است که درست در زلالهی چشم مینشیند و تصاویر خیس و مات روزگار را از پس اشکهای انباشته میزداید.
به گمانم آرامش همین است. یک لبخند بهاری در بارگاه با شکوه پاییز که تلاشی بزرگ با دقتی مثال زدنی از پس پنجرهای مهآلود و زمستانی آن را آفریده است.