وفتی لحظهای را نمینویسی برای همیشه جلای حضورش در هزارتوی زمان گم میشود. اما گاهی، صدای یک موسیقی دستت را میگیرد و تو را از کوچههای زمان میبرد و روبهرویش مینشاند. مات و مبهوت مینشینی و تلخی و شیرینیاش را دوباره تجربه میکنی. من امروز زیباترین فعل حرام را با تمام وجودم به گوش کشیدم و لحظههای گمشدهای را ملاقات کردم که هرکدام بی اغراق میتوانند یک آرزوی شیرین باشند. حالا اگر این لحظه ملاقات با لحظهها را ننویسم و این نباشد، شاید این یکی را دیگر پیدا نکنم.
در تصویر، یک کودک دارم و یک پیرمرد و یک مغز. کمی کفش و یک دنیا پاییز و بیشتر ازپاییز، فردا، و هزاران رهگذر. چشم بزرگی هم آنجا است. آنقدر در نگاهش شوق هست که رهگذرها با دست پلکها را نگاه میدارند، اول پای راست، دوم پای چپ، پشت مردمک مینشینند و درجستجوی منظرهای شگرف در تاریکی گم میشوند، خسته میشوند و با یک جهش بیرون میآیند و میروند. چشم، گاهی پلک میزند و رهگذرها در آب حل میشوند. صورتهایشان کج میشود پاهایشان دراز و کوتاه و بدنشان باریک و پهن میشود. آنطرفتر، لابلای ازدحام، کودکی روی تخته سنگی که وجودش آنجا، در آن فضای مدرن و سیقلی و خطکشی شدهی مدرن عجیب است نشسته و تیلهی شیشهای زردش را یک چشمی نگاه میکند. او درست در تیر رس آن نگاه پرشور نشسته. با این حال، قامت پیرمردی که دورتر در حال هرس کردن شاخههای چند بوتهی تاک است آنقدر بلند است که دیده میشود.
موسیقی من اوج میگیرد، تصویر به دنبالش به درون مردمک میخزد و به سرعت از چشمان مردی به عقب بر میگردد که یک رهگذر است. در یک «چند ثانیهی نفسگیر» رهگذر از مقابل تصویر میگذرد و پشت سرش دیگران هم عبور میکنند. درست مثل آنانی که پیشتر رفته بودند. تصویر از آنجا دور میشود، اوج میگیرد و آنگاه مجموعهای عظیم از چشمهای بزرگ که دیگر خیره و پرشور به نظر نمیآیند به شکل کفش درآمدهاند و میدوند. بعضیها به هم میخورند و بزرگ میشوند و بعضیها در اثر برخورد از تصویر محو میشوند. فرداها، مثل نقطههای نامشخص بین دوندگیهای کفشها به چشم میخورند، گاهی کفشی چندین بار از فردایی میگذرد با این حال دور هرکدام از فرداها هزاران کفش منتظرند.
باران آغاز میشود. قطرهها بر زمین مینشینند و نقطهها را میشورند. پاییز هم بر تصویر فرود میآید و منظره را وهمآلود میکند، آنقدری که تصویر مجبور میشود دوباره به درون نقطهها برگردد. این بار اما خبری از آنها نیست. زیر پوست پاییز، همه چیز ارغوانی و خیس است و بوی پوست بارانخوردهی گردو میدهد. پیرمرد در حال بریدن شاخهی خشکیدهی درخت است و کودک جست و خیز میکند. اینها به همراه بوی آتش و حس سرمایی رقیق تصویر را میبلعند. موسیقی ایستاده و سقف اتاق به من خیره شده. این بار من تنها نگاهش کردم. نگاهم را دوباره به مانیتور میاندازم و در غیاب آن تصاویر و آوای موسیقی، آخرین جمله را مینویسم.