گر تو میگذاشتی، پاییز! من رویاها را در غروب جمعهای خنثی به خاک سپرده بودم، قلمم را به باد و خودم را به موج میرای یادهای چند مهربان؛ آنچنان که بسامد بودنم پس از چند ماه و سپس چند سال با خاموشی در هم آمیخته بود. تو اما پتک تنهایی نشان در دست، آنقدر بر سرم کوباندی که زخمها ماندگارم کردند. آنقدر به رویم آوردی که خندهی حق به جانب و از سر نادانی آدمها به چشمهایی که خیره شدن به سقف و لبخند آفریدن از تنها بازماندهی کودکیشان- امید- آخرین پیوندشان با زندگی بود را ببینم. تا بشنوم صدای آن قهقه را که میگوید زندگی هست و تو، این تو هستی که نیستی، که تنهایی که بیتابیات تاریکیات خاموشیات، بیمهتابیات نه گناه مهتاب است، نه تقصیر زندگی است و نه از سر بیشتر دانستن است. بلکه این مسیر است که چنینت کرده. این راه عوضی که تو رفتی و این دانایی نابجا که تو داری وآن مغز بزرگ که بر پیکر اجدادت سنگینی میکند.
و امروز دوباره صدایم کردی! با آن برق سفید چشمانت که پیکر طوسی آسمانت را میرباید، با غرشت، پتک تنهاییت که آه از نهاد پردهی صماخ که هیچ، حتی لختهی سماع در میآورد. باز هم بر آنچه نمیدانم چیست، بر آن خرمن که نباید گُر بگیرد آتش افکندی. هی بخند به این باید و نبایدها، تو بخند اما من به آتش نمیخندم. آدم که پایش در گل فرو برود، دستش به جایی بند نشود و سرش هم بوی غذای پاییزی بدهد خندهدار میشود. مگر همان آب آمیخته به خاک، اگر به لب برسد، شاید، لبخندش را ببیند.
تو عجب دلگیری پاییز! نبار دیگر! برو که باید زودتر میرفتی. از چه روی تو قاصدک آتش زن این ذهن خراب من شدهای؟ برای چه دوستت دارم؟ آن اخبار سوزانت را برای چه بر سرم میکوبی؟ باشد تو برای یک ناشنوای مادرزاد هزاران قصه گفتهای! نگذاشتی که در سرمای مسیر خوابش ببرد، آفرین! هان، میدانم غمت هستی آفرین بوده. اما بگذار برایت بگویم که مسئله بودن یا نبودن نیست. غنچه باید بشکفد! میدانی این یکی را میتوانی؟ تا کی سر در گریبان سبزش، از در آمدن و استشمام دود زندگی در امانش میداری؟ بگذار بگویم! وقتی تو نیستی سرفههایی میکند کاری، جانسوز، از جنس بیداری. میگویند آدمی وقتی چیزی برایش نماند، آغاز به نابود کردن خودش میکند. آغاز به در آوردن لباسهایش، متعلقاتش، مثلا دختری موهای زیبایش را به باد میسپارد، پسری دفترچهی خاطراتش را گم و گور میکند، مردی خانهاش را میفروشد و میگساری میکند و زنی زنجیر آبرو را پاره میکند. حالا اگر تو از متعلقات کسی باشی، چه باید کند؟ بارانهای گاه و بیگاهت را که گویی از درونیترین لایههای حافظهاش که آنها را به آسمان فرستاده بود دوباره بر زمین میریزند چگونه از خود جدا کند؟
نگذاشتی و نمیگذاری! اما به چه قیمت؟ صدای چند بینهایت دروغ را باید شنید؟ چند پارادوکس بیچاره همچون آمیختن «بینهایت» با «چند» را باید فهمید؟ طعم گس چند هجران تلخ را باید چشید؟ نگذاشتی و نمیگذاری مهربان! لااقل بگو که چیزی در چنته داری که تلاش را معنی میکند. لااقل کمی بر این کلاف پیچیدهی هزارتو منطبق شو. دست کم آینده را از اضطراب برهان. من چه کنم که تو اینها را نمیدانی؟ من چه کنم که هرچه برایت میسازم کم است؟ هر چه میآفرینم، با آنچه که تو هر بار با هر ضربه به سطح میآوری قدری و گاهی بسیار فاصله دارد؟ میبینی؟ این بار هم همان شد که همیشه میشد! در نهایت تو رفتارت خداگونه است و من خداگریزانه از نوجوان خداپرست درونم فاصله میگیرم. تو از جنس آن خدایی هستی که می گوید من بهتر میدانم ولی ناپیدا است. تو هستی میبخشی با امید، اما من باید بدوم! تو میگویی دروغها را ببخش ولی من باید آیندهنگر باشم. تو میگویی هستی، من میاندیشم که چگونه هستم! تو خدا شدهای و من میرایی ناشکر که گریزی از درگاهت ندارم.
راستی، میرا هم باید مخلوق چنین مسیری باشد.
چرا فکر میکنم که پاییزم؟ چرا از آغاز پاییزی شدم و در پایان هم میدانم که پاییزی خواهم بود؟ کی میروم ؟ نمیدانم. اما میدانم این پاییز دلگیر تنهای غمگین تلخ مهربان میماند گرچه میرود.
اندیشه عزیز نوشته هایت را دوست دارم و حس عجیبی با خواندن آن به من منتقل میشود. مرسی
درود دوست خوب!
میدانی آدمها اگر بدانند که میروند روزی، آغاز کردنشان بیمعنی است. آدمها نمیتوانند چنین باشند. اگر باشند از سر خودخواهی است، نه مهربانی. پاییز اما ماندگار است. نمیشود که نباشد، اگر میشد، شده بود! شما به کجا باید بروی مگر؟ آیا جایی قاصدک آتش زن شدهای؟ مگر میشود؟ چطور توانستهای؟
درود بر شما!
اما این پاییز پای ماندن نداره شاید جای ماندن نداره. دل در گرو یار داره اما یار نداره. به جایی میره که در اونجا هم قرار نداره. باری قصد آتش زدن هم نداره. اما …
خب پس امکان گفتمان داری! با پاییز نمیشه گفتمان کرد! مثل خدای ناپیدا است.