و سوگند به قلم، به آخرین بازماندهام به همین پیچ و تاب انگشتان برکیبورد. نمیدانی رفیق، گویی دستهایم بر سر ساز فرود میآیند. مثلا ساز سفر، آهنگ خطر، ترانهای دربه در، و سایهای پرهیبت از ماجرایی سخت و شیرین. سخت و شیرین رفیق! ببین، وقتی مینویسم شانههایم افتان وخیزان واژهها را دنبال میکنند. با آهنگ کلام، چشمهایم، کلیدها را حریصانهتر از انگشتهایم، مینویسند. من که حروف را از برم، من که دایرهی واژگانم وسیع است … ببین، جای جست و خیزت روی کیبورد من خالی است.
آنقدر مستم که صدای آسمانی این زن که میگوید این شبها با یاد تو قلعهای از آتش است تنها در حد آوایی در پسزمینه میماند. مگر حتما باید او بگوید که جان جانان تو چراغی و تو بادهی بهشتی؟ مگر من خود نمیدانم که دیوارهای خانه، سقف کوتاهش، کمکاریهای لاجرم و کوتاهی دستانم چه جانسوزند؟
باید جامی دگر برگیرم و مثلا با خودم ولی برای تو بگویم ای نور چشم! بگذار اصلا یک نجوا باشد، نجوایی در گوش باد، در چشم آفتاب و دستنوشتهای خالکوبی شده بر پوست آبی اقیانوسهای دور. دل ما به این خوش است. و اما میرسیم به انیگما! اینجا بساط Angels Weep برپا است. من به همراه این صفحه جادهای جنگلی را آرام از بلندی به قعر طی میکنم، صندلی کناریام خالی است. چشمهایم از چراغهای ماشین پیشی می گیرند. خارپشتی میگریزد، سایههای میرا هر بار هزار نقاب بر صورت جنگل میزنند و یکی پس از دیگری میمیرند.
صحنهی دیگری هم هست. میدانم. من، شب و نور کمفروغ خانه، یک عدد گیلاس، یک عدد لپتاپ، یک عدد سیگار، یک نفر آدم و دو تا دست!
به سلامتی