قلمت را باد برده است انگار. بگذار ببرد؛ آنچنان که یاران را برد. باد هم برنده است و هم برنده. تو اینجا پاککنی در دست، بیباده و مست، بیصدا، حتی یک پلک دیگر هم نزن، پاککنت را هم بینداز و خراباتی بمان که تو هم بازمانده هستی و هم بازآمده. حرفهای تو پنهان نخواهند ماند، حتی در قفس آن ساعت شمار سر سخت قدیمی، حرفها درشتتر از دانههای شن، از گلوگاه زمان فرو نخواهند افتاد. آنها ناگزیر، عریان، عیان خواهند شد. پس بگذار تا قلم در باد برقصد، جوهر بیفشاند، طرهی واژهها را از پیشانی حادثهها بیاویزد و هربار که گرما به سرما میگراید برای رهگذران شهرهای آباد از ماجراهای پاییزی ما شعرهای ارغوانی بسازد.
پ ن:
شعری از شیرکو بی کس شاعر کرد که دیروز قلمش را برای همیشه زمین گذاشت:
شاید دیگر پس از این
قلمم را بسپارم به دست « باد»
او به جای من شعر بگوید
شاید دیگر پس از این
تنها «باد»
نشانی
برف و
باران و
شعلهی
عشق تازهام را بداند .