آن شب، بعد که تو خوابیدی، آرام بلند شدم، نور ملایم بالای سرت را روشن نگه داشتم، صندلی نمگرفتهی بالکن را به سمت داخل چرخاندم، پرده را کنار زدم، در را باز گذاشتم، پشت به آن خلیج کوچک و بازتاب چراغها و رد قایقها و کشتیهای کوچک، سیگار را روشن کردم، بطری سبز را برداشتم، نه، ودکای روسی بهتر است، بطری را با یک کام سیگار بدرقه کردم و آنقدر منتظر ماندم تا بادهای مدیترانهای لابهلای موهایت بوزند. صبح ، بعد که من صورتم را شستم، تو درست روی همان صندلی نشسته بودی، قهوهها را هم برده بودی، باد و پوست و مو و دریا همه با هم در یک کادر جا شده بودند، تهسیگار دیشب را باد به گوشهی بالکن تبعید کرده بود، شمعها سوخته بودند، پردهها رها شده بودند و گاهی وارد کادر میشدند، اتاق سراسر بوی عطر آدم میداد، تو با دیدن تهسیگار تبعید شده، دیشب را پرسیدی و من برایت تعریف کردم.