چراغها خاموش، رهگذرها خستهاند. میشود چشم فروبست بر جنایتی آرام در کوچهای تاریک در شبی بیپناه در اول تابستان. اینجا اول تابستان، میلاد غریبی تنها است. چیزی در این جهان رخنه کرده که از بوسیدن لبهای چروک خوردهی سیاست خسته است. فهمیدن بوی بد این فصل گرما که از محرومیت میآید کار هر کسی نیست. قرار است دما بالا برود، مردمان همچنان بدوند و عرقسوزان و گرسنه نزدیک چهار راههای شهر منتظر آمدن آن آهن دراز باشند. قرار است اینها تعطیلات خوب را برای آنها مهیا کنند تا ما یا به غارنشینی درود بفرستیم یا لااقل «کلاش» بشویم. شبی با پوست کرگدنهای پیر و طعم اشکهای گمشده، دست در گلوی من انداخته و اقرار اسارت میخواهد.
تابستان لعنتی! قرار است دستش را در مغز ما فرو کند و یک مشت قهقهی بعید را از آن بیرون بیاورد و به صورتمان بکوبد و بگوید خلاص!
ما ناچاریم که مغزهایمان را پاس بداریم از این روزهای پیشِ رو. هنوز زود است که خوراک این گرما شوند.
عالی طبق معمول!