این نوشتار واکنشی است به اظهار نظر فرمادهی بسیج در مورد گرانی و سختی معیشت مردم و ارتباط با غرب که محرک نوشتن آن یک مشاهدهی تکراری در خیابان بوده است.
قطرات عرق از روی پوست صورتم میلغزند و پایین میآیند، کولر ماشین خراب شده است. سعی میکنم حرکتم را در ترافیک نیمهسنگین نزدیک به چراغ قرمز طوری تنظیم کنم که بیشتر در سایه بمانم. آفتاب اذیت میکند اما شیشهها را بالا نگه داشتهام. دردی عمیق آن بیرون پرسه میزند که سرنشینان کلافه و بی اعصاب چشمانشان را از آن میدزدند، شیشهها را بالا میکشند تا شاید گوشهایشان را هم بدزدند. با این همه نمیشود حضور سنگینش را نادیده گرفت. تک تک آن مردم سواره و یحتمل پیادهها، از حضورش فراریاند. وقتی انگشتهایش به شیشه میخورند، چیزی پاهایم را به پدال گاز فشار میدهد، چیزی به من میگوید فرار کن! به جلو فرار کن. چرخش چرخهای ماشین چند سانت من را جلوتر از انگشتها میبرند تا فرار کرده باشم. چند قدم جلوتر، انگشتانی دیگر و دردی دیگر ظاهر میشوند. آنها پیر، جوان، کودک، زن، مرد، از همه شکل و همه زبان و جنسی هستند.
دختر جوانی روزنامهی صبح میخرد که در آن اخبار انتخابات و تغییرات و وعددههای همیشگی نوشته شدهاند. بخشی از مغزم به سرعت در حال نوشتن است. همچون همیشه، واژههای گریزپا از هم سبقت میگیرند و مفاهیم سنگین جا میمانند. چطور میشود این کانال مخوف را نوشت؟ از راه خطرناکی که درست در وسط آن سرگردانیم و این انگشتهای پشت شیشه که تنها بخشی از تبلور حضور پرقدرت بیماریهای عهد عتیق در زمان حال هستند که ما وارثان پیامبران با خود آوردهایم، چگونه باید گفت؟ ما مردمان خاورمیانه، مردمان متوقف شده در عصر خدا و جادو، ما روی این آسفالت و سوار بر این ماشینها چه میکنیم؟ عجب پارادوکس سنگینی، به سنگینی دروغی که درست وقتی آن انگشتان به شیشهی ماشین میخورند به خود میگوییم. به ما چه؟
بلی به ما چه! اما این پاسخ کوتاه، باید تا غارنشینی به عقب برگردد. باید هیچ قانونی نباشد، باید هیچ گزارهی بوگندوی اخلاقی از دهان متعقن هیچ واعظ شیادی بیرون نیاید تا ما به همین راحتی بتوانیم بگوییم «به ما چه». احساس ناخوشایندی که در لحظهی گفتن «به ما چه» یا عباراتی مانند «اینها روشهای جدید پول در آوردن و مفتخوری است» نسبت به خودمان پیدا میکنیم، مهر تاییدی است بر زندگی سرتاسر متناقضمان. این همان دردی است که همواره با ما است. درد دروغ گفتن به خود، درد پنهان کردن خود از خود و درد بیهویتی که گویی خود بخشی از موجودیتمان شده است. اگر همین بیهویتی هم نباشد، هیچ نیست!
اما نوشتن این نوشتار از آنجا آغاز شد که با دیدن آن روزنامه در دست روزنامهفروش سر چهارراه به یاد حرفهای اخیر فرماندهی بسیج افتادم. گفته بود: «آیا زشت نیست به خاطر گرانی و کمبود غذا با آمریکا سازش کنیم؟»
سردار نقدی عزیز!
تشریف بیاورید سر چهار راه برادر. اهل منزل و نزدیکان را از منازل اخراج کنید، گویی که پدر و پدرانشان هیچ دستی در قدرت نداشته، هیچ زمینی برایشان در هیچ سندی ثبت نشده تا متوجه بشوید که همین کمبود غذا و گرانی و بیکاری امانتان را طوری خواهد برید که تا چند نسل بعد، انگشتهای ملتمس بر شیشههای ماشین تولید میکنند. حتما میدانید که اینها تنها یک مشت از خروارها فساد و بدبختی و دروغ و بیهویتی است. نکند شما هم مثل من که شیشهی ماشین را بالا میکشم، شیشههای عهد عتیق را بالا میکشید که این آزمون الهی است و شعب ابی طالب است و ما از مستضعفین مقاومیم که استقامت میکنیم و دلمان نمیلرزد؟ نشد! اول باید چنان کنید که گفتم، بعد این حرفها را بزنید. اول تشریف ببرید سر چهار راه، آن هم با آن وضعیت! من در اینجا نمیخواهم قیاس جدی انجام دهم اما در راستای ایجاد یک تلنگر، محمد خود شخصا در شعب ابی طالب بود ولی شما نیستید!
اما با غرب دشمن باشیم برای چه؟ برای فرار به جلو؟ چند سانتیمتر؟ چند بار؟ چند روز و چند سال؟ چند هزار چراغ قرمز اندیشه را به جلو فرار کنیم؟ تا کی؟ اصلا شما که هستید سردار؟ میدانم شما هم مثل من که نه نویسنده است و نه روزنامهنگار و نه حتی یک شهروند که در میان این سیل بینظمی گم شده، نه نظامی هستید، نه سیاستمدار، نه پیشهی مذهبی دارید و نه یک شهروند عادی هستید. میبینید؟ همه با هم گرفتار این ملغمهی در هم آمیختهی تکنولوژی و بیماریهای عهد عتیق هستیم. آشمان آنقدر شور است که من شما را مخاطب قرار میدهم.