هنوز وقتی در امتداد قامت تاکهای باغ به شاخههای درختان هلو میرسم، درسهای قدیمی برایم تازگی دارند. هنوز گوشهی چشمهای باغبان، آن نمادهای دقت و مهر، آن سرفصلهای رستن و آفریدن و تلاش، بر صندلیهایی از جنس جوانه روی شاخهها تکیه زدهاند. اینجا در باغ، حیات دوباره جان میگیرد. پاییز وبهار ندارد اینجا. هربار که میآیم، رستن است و رستن و رستن. باد که میآید، عطر یاس هم بینیاز از سلولهای بویایی، بر لایههای حافظه میوزد. بینیاز از دستگاه بینایی، صدای باد نگاهم را از پشت پلکها تا رقص مستانهی دانههای برف در دامنش با خود میبرد و گرمای آن استکان چایی روی لبهی پنجره، سرمای روزگار را برایم رام میکند.
درختی که قدری بالاتر از سکوی قدیمی کاشته بودم، میزبان مرغان خوشآواز شده است. آنها لحظاتی میمانند، میخوانند و میروند. من اما تصویرش را تنها با دیدار دوبارهاش، شاید، جایگزین خواهم کرد. قدری خستگیها را از خود تکاندم، روی دیوار خانهی قدیمی تصاویر کودکانی که پاهایشان را در جویها میگذاشتند و امروز قبل از آمدن به باغ با بچههایشان آنها را دیده بودم، در حال پخش شدن بود. آنها مدام در حال کاشتن و برداشتن بودند. آن بوتهی گل محمدی هنوز مثل اجدادش سزاوار و سرسبز و شاداب به سقف یکپارچهی آبی خیره شده بود. گرچه هنوز غنچهها نیامده بودند، تن سپردن به مستی آن عطرهای اصیل به یاری چشمها و سلولهای حافظه ناگزیر بود. آنجا، در سرزمین مستی، کودکی میدوید. گرچه هزارتوی خاطرات حتی یک بار هم به دروازهای جز لبخند نمیانجامید اما هرگاه که من، بهتر است بگویم آن غریبه، به خود میآمد، آسمان بر زمین میچسبید. این غریبه اینجا چه میکند؟
روزی اینجا میدوید، شاد اما نگران! آری! روزی که نگرانیاش را نمیفهمید، از تراکم هوا و تنگی دندهها به شگفت آمده بود که چرا او باید زمان را به زمین بدوزد و چرا او همهاش میپرسد. دیوارها بوی نگرانی میدادند اما نمیدانست چرا. امروز، فردای دانستن، لبخندها را دیوانهوار از لابلای برگهای آن درخت انجیر حیاط دنبال میکند و حتی نیش آن زنبور بر پیشانی کودک جسور را حریصانه میخندد. امروز که مشت نگرانیها باز شده، حتی نمیشود دمی برایشان گریست. او تنها چند لحظهی کوتاه فرصت برای مستی را به غنیمت شمرد تا داغهای لاعلاج مردمان ناتمام را به کام هیولای زمان بسپارد. آری، این زمان لعنتی هیچگاه حلٌال نبوده است بلکه همواره با بیرحمی چیزی را بلعیده و داغی بر داغی دیگر افزوده است.
داغهایی که در هیبت علامتهای تعجب سر راه جملات سبز میشوند تا زبان را بند آورند، قلم بلرزد و چشمههای تلاشگر ذهن خسته شوند. مانند دستهای مهربانی که بیپاسخ میمانند و مردم آنها را به رهگذران میفروشند هرروز. و غریبهها اینگونه تکثیر میشوند. میدانی؟ همواره همین بوده است. آدمها پناهشان را خود فرو میریزند، بعد به دنبال سرپناهی راهی سرزمین رهگذرهای بیپناه میشوند. غریبههای از خود گریخته، بارها یکدیگر را با هزار فریب به رنگ پناه در میآورند و به یکدیگر میفروشند.
وقتی نگاه من به سوی درختِ بِه لغزید، با افزوده شدن صدای آن موسیقی به صحنه، متوجه سنگینی حضورم در باغ شدم. این بار موضوع حضور با ماجرای کاشت و برداشت در هم آمیخت و دیوارهای قدیمی باغ که با سنگهای بزرگ و کوچک با نظمی خاص ساختهشده بودند، هزار آینهی بزرگ و کوچک ساختند. یکی میگفت تو باید میرفتی! دیگری میگفت کاشت و برداشتهای اینچنین خاصیت ماندن در محدوده است. و آن دیگری گفت سر و کار داشتن با بذرهای اندیشه، هم کاشتن است و هم برداشتن! گویی آن آیینهها با آن تصویرهای ناتمام همگی آهنگ وداع سر داده بودند.
امروز در کنار آن بوتهی گل ایستادم و هزاران خار در چشمان من رویید. از پشت پلکها که روزها را مرور کردم، لابلای قطرات باران سرخی که میبارید، دادهها همچون قطعات معمایی تلخ در جاهای خالی نشستند و من فهمیدم که چرا این روزها جای تو خالی است. فهمیدم که کفشهایم میزبان غریبهای دیگر شدهاند که آنجا کنار آن بوتهی گل ایستاده بود و زبانش سخت به سقف دهانش چسبیده بود، همچون آسمان مغرب به زمین. کفشهایم را که در تزدیکیهای دربِ چوبی قدیمی در آورده بودم دوباره پوشیدم. درختها دست تکان میدادند و سنگها میخندیدند. من باید میرفتم.
در راه به رهگذران که میرسیدم، به اندازهای که آن را میفهمند، به آنها سلام دادم تا قدری سر به سر واژهی خستهی «خوب» گذاشته باشم.