باران میبارد، بیدریغ. من گوشی را که هنوز پیغام هشدار مخابرات روی صفحهاش خودنمایی میکند برمیدارم. ساعت هشت و نیم صبح است. پیرزن حتما بیدار است. او صبحها نماز میخواند، برای همسرش که سالها بدون داشتن فرزند به پای هم نشستهاند صبحانه آماده میکند و برای آنهایی که دوستشان دارد، بعد از دعاهای عمومیاش برای بشریت، دعا میخواند. تلفن چندبار بوق میخورد اما این بوقها برخلاف تمام ابهامها و سردرگمیهای این روزها، هیچ استرسی به من وارد نمیکنند. بالاخره همانطور که مطمئن بودم، پیرزن با همان صدای مهربان، گرم و با صلابتش تلفن را جواب میدهد. آنقدر مهربان است که هر لحظه شرمندهاش میشوم. نگذاشت من چیزی بگویم. خودش همهچیز را گفت، قرار را گذاشت و میراث انسانی از دسترفتهی گذشتگان را سخت به خاطرم آورد. او نمیدانست که با هر کلمهاش تصاویری از سربازهای به خون آغشته شده در مرزهای عراق و کلاههای فلزی سوراخ شده در برلین و مرزهای شوروی میسازد که لابلایشان هزار دستگاه پولشمار، پول میشمارند. آنچه من می]خواستم بگویم را چندبار لابلای صحبتهای گرم و انرژیبخش تکرار کرد به طوری که من دلم قرص باشد. با این حال تمام کلماتی که در این زمینه رد و بدل شدند سهم ناچیزی از حجم مکالمه داشتند. با «ممنون» و «خیلی لطف دارین» و سپاسگزاریهای ناچیز من مکالمه تمام شد، پس از چند لحظه به خود آمدم و در حالی که خوب میفهمیدم که چرا صورتم را بین دو کف دست گرفتهام، از خود پرسیدم: «از من تا آن پیرمرد چقدر فاصله است؟ » او حتی بزرگتر این زن است. یادم آمد که با همهی سختیهای دودی، سیمانی، آهنی و آسفالتی این روزها که مردمان به غایت دروغگویش ساختهاند، هرگز این بزرگی را فدای چیزی نکردهام.
چند بار خوندم ولى متوجه نشدم ؟؟