سلام برفهای نو!
بنشینید بر این سیاهیهای مشرقیام. هرچه باشد در این دیار عرفانخیز، تنها «پیر»ها دیوانگان سردرگم را گریبان کشان به بیابان بردهاند. راستی چرا چنین پرشتاب؟ شما هم میخواهید سالهایمان خلاصه شوند؟ این دفتر کهنهی ارزان تاریخ را نمی]خواهید بخوانید دیگر؟ میدانید؟ تسخیر دانه دانهی رنگدانههای مو از طرفی همچون سرودن نت به نتِ نوعی سمفونی «پول و چماق»، و البته مخدر گونه و درقالب نوعی لالایی مادرانهی دیرهنگام، تکاپوهای خلاق دلیرانه را در تابوت «حال» میخوابانند. از طرفی هم خشم به جان تاخته در آیینهها را به قدمهای دیوانهوار و نترس و تنها کیمیا می:کنند.
گرچه ما در مرز تیز خواب و تکاپو سردر گمیم اما حضورتان آنقدرها هم برایمان ناشناخته نیست. شما باز نمود آن وصلت شوم هستید. ما خرهای عیسی هستیم. آنها مادران مقدس و شما هم هزار عیسی که خود بیتقصیرید اما یادگار هزار پنهانکاری هستید که گناهشان به یاری جبرئیلی توجیه شده است که نیست. آری برفهای نو، به افتخار یک اسکناس مچاله که سرِ برج به دست یک وقتفروش دائم میدهند، بر گردهی خرهای عیسی بنشینید. مگر شما پیامآوران لغزش و خشم، ما خرهای عیسی را خلاص کنید. یا به سوی تابوت یا تکاپو.
پ ن: ای خشم به جان تاخته طوفان شرر شو، ای بغض گلانداخته فریاد خطر شو