امروز در این اندیشه بودم که مگر این دنیا چه دارد اگر «ما» نباشیم؟ وقتی اول صبح خورشید طلوع می کند و تکاپوها آغاز می شوند و هزاران زن و مرد و کودک سوار بر بدنههای آهنی میشوند یا از ساختمانی به ساختمانی دیگر جابجا میشوند، چه چیز آنها را میخنداند؟ یا مثلا آن موسیقی زیبا، ساحل یک دریا، چه میدانم، یک نوشیدنی خنک، یک قهوهی صبحگاهی، اینها چهطور پردازش میشوند اگر «تو» سر راه هستهی پردازشگر ریزبین و دقیق منفعتگرایی نباشد؟ من کسانی را میشناسم که بارها زمین خوردهاند. آنقدر که خستگی امانشان را بریده. کوتاهی عمر بر خستگیشان سوار شده و دست از لبخند شستهاند. تکاپویشان سرگردان است. تلاششان به غایت خسته است و حتی فراموشکاری و خود به آن راه زنیهایشان هم هر لحظه با هزار اشک سرکوب شده همراه است. میگویند زندگی همین است. خواستن دروغ است. میگویند هورمونها و پول ترجمهی بهتری هستند. یاد دیالوگی افتادم از یک کتاب(میرا):
آیا میدانید چرا هنوز اصلاح نشدهاید؟
نه
به خاطر میرا. ما باید بیش از همه او را از مغزتان خارج کنیم. میرا را نمیگویم. بلکه مقصودم از بین بردن ارزشی است که او نزد شما دارد. ریشه بیماریتان همین است. شما دوست دارید تحسین کنید و این علت اصلی اختلال مشاعر شما است. فرد سالم هرگز چیزی را ستایش نمیکند. او شعور طنز دارد. همه چیز برایش خندهآور است. به زودی از میرا خندهتان خواهند گرفت. این را هم بگویم که میرا حامله است.
میدانی؟ باید رنگ و بوی تلاشها را فهمید. این کتاب زبان هم بالاخره حرف دارد برای گفتن. میگوید ما در دنیای واقعیت زندگی نمیکنیم. ما در دنیای ادارکمان از واقعیت زندگی میکنیم. واقعیت وابسته به مغز ما است. حالا من هر چه فکر میکنم، چیزی پیدا نمیکنم به جز «ما» که فهمی آرامشبخش به دویدنها و رسیدنها و یافتنها و فتحکردنها بدهد. راستش به زندگیهای دیگران که نگاه میکنم، غم و شادیشان لابلای همین پنهان است. به خود و دیگران دروغ میگویند. سیلیها به صورت میزنند تا گلگونههای مصنوعی بسازند. تا بگویند ما نمیترسیم، ما نمینالیم ما نمیخواهیم، ما آنچنان زندگی را یافتهایم که فقط و فقط خودمان ارزشمندیم و دیگر هیچ. شاید سیلیهای کرخت کنندهی روزگار آدمی را چنین بیرمق کند. با این حال چه جای پنهانکاری؟ چه جای خود فریفتن؟ گیریم که آنقدر هم پول گیرشان آمد که کسی را بخرند، مگر این آن بوسهی تمنای آن شب میشود که آه آسودهی بعدش را تنها تو میدانی و من؟
حالا بگذار چیزی مانند یک مونولوگ از همان کتاب(میرا) را بازگو کنم. درست پس از قبلی:
این دکتر خیلی شعور دارد. خیلی خوب بیماری مرا شناخته است. او که نه میتواند تصور کند و نه میتواند بفهمد که من چه حسی میتوانم در برابر میرا داشته باشم، او که غیر از عشق اجباری و همگانی چیزی نمیشناسد، میداند که من فقط یک نفر را دوست دارم. راستی چهطور میداند؟ او که در این باره چیزی نمیداند. چهطور این را فهمیده است؟ به نظرم میرسد این سوال خیلی مهم است، اما هنوز نمیدانم به چه دلیل آنها برای شناختن من با اشکال کمتری رو به رو هستند، با اشکالی کمتر از اشکال من برای شناختن آن ها.
باید دید این سیستم نقابساز چقدر میتواند تسلیم کند. آنجا، در آن کتاب، نقد نقابی بود که انسانها را به مثابه شمارهها میدانست. کمونیسم؟ حال هرچه! اما این نقاب این روزها به طرز شگرفی بر صورت آدمهای پولپرست دنیای سرمایهگذاری و دویدنها و پول جمعکردنها جا خوش کرده است. نقاب خندانی که روابط بیمار آدمها را تنها از سر فریفتن یکدیگر ساخته است. نقابی که دروغها را توجیه میکند. خود مولد دروغ است و فریب. حال باید دید این چقدر قدرت دارد؟ باید دید به چه قیمت میتوان آن را از چهره بیرون آورد. از مسلسلها نهراسید و آن لبی را که یکتا است بوسید.
اینطور هم میشود که در کتاب آمده است:
با هم دویدیم، بدون توقف، ساعتها. موهایش در اطراف نقابش موج میزد. مربعهای بسیاری را پیمودیم. چنان تند میدویدیم که چراغها در چشمانمان در هم میآمیخت. ابرهای سیاه از جلو چشمانمان به کنار میرفتند و بعد از گذر ما دوباره به هم میپیوستند… او خنده سر داد. همدیگر را رها کردیم و هریک دستهایمان را روی نقاب دیگری گذاشتیم.
حاضری؟
حاضری؟
نقابهایمان را تکه تکه کندیم. بدون گفتهای. خون از گونهها و پیشانی برهنه شدهمان میریخت. با وجود دردی که نفسمان را بریده بود و نالهمان را در آورده بود، لبخند همیشگیمان عاقبت ناپدید شد و پس از چند ساعت چهرهی پیشینمان ظاهر گشت. آنگاه لبهایمان به هم پیوستند…
پ ن: نقل قولها از کتاب میرا
یک فکر برای “صورتهایی که نقاب پاره میکنند”