– اما تو در همهی تست ها بالای 140 میآوری، حتی اکثرا از 150 هم بالاتر میرود، زیادی هم تنهایی!
– اینها را میداند!
– لا اقل قدری مدارا کن. کمی محافظهکار باش. به تاخیرش بنداز. بیشتر بررسی کن. مگر نمیگویی می]خواهی زندگی کنی؟ چطور هم زندگی خواهی کرد و هم قوانین بازیها را نادیده خواهی گرفت؟ رفیق! این همه تجربه را نادیده نگیر.
– متفاوت است! انطباق را دیدهام که همان متفاوت بودن آشنا است. گرچه من راه خود را به هر حال خواهم رفت. به هرحال زندگی خواهم کرد. هزار بار هم زمین بخورم برخواهم خواست. هیچ درستی را با مصلحت تسلیم شدن نادیده نخواهم گرفت.
– اگر باز هم به احتضار رسیدی چه؟ تو دیگر نباید به من تبدیل شوی. زندگی کردنت یک «باید» است. تنها بازماندهی «خوب بودن» است.
– او بخشی از این فرآیند است. به آن آگاه است.
– تو چه؟ بخشی از فرآیندش هستی؟
– مگر ندیدی چه تاکیدی به خرج دادم برای شفاف کردن این موضوع؟
– نه! من مدتها است که نیستم. درست در آغاز این گفتگو چیزی من را دوباره آفرید. یک نفس سرد بود. با عجله آمدم که قبل از اینکه دوباره نابود شوم با تو حرف بزنم.
– نباید میآمدی! اینجا دیگر جایی برای تو نیست.
– حالا که هستم، مرا قانع کن!
– تو مرا قانع کن!
– لجباز نباش! خوب میدانی که دادههایت نقص دارند. نمیدانی؟ خوب میدانی که احتمالات پویا هستند.
– اینها را که خودم به تو آموختهام! همان لحظه که با تو بدرود گفتم، درست قبل از رفتنت!
– من چه کار میتوانم برایت بکنم؟
– برو!
– پس چرا آفریده شدم؟ مغزهای ما مشترک است. چرا این را نادیده میگیری؟
– تو تنها یک هشداری! بیشتر از من که چیزی نمیدانی! میدانی؟
– نه!
– من خودم به سامانهی هشدار مجهزم. برایم عجیب است. تو اینجا چه میکنی؟
– آیا تو مغزمان را جراحی کردهای؟ منظورم دقیقا از طریق اتاق عمل و تیغ است. آیا قطعهای از آن را خارج کردهای؟
– نه! اما فرمت نرمافزاری را دست کم نگیر
– باید یک حضور سنگین بوده باشد، یک میدان مغناطیسی قوی که لاجرم این بخش را هم تکان داده است
– عاشقانه زیستن؟
– نه! تصمیم. تو در حال تصمیم گرفتنی. بزرگی این تصمیم است که مرا آفریده
– پس آمدهای برای اتمام حجت
– آفرین! نمیدانستم ولی دقیقا همین است
– به او باور دارم
– با در نظر گرفتن پویایی احتمالات؟
– بله! حرکت خواهم کرد. سری به بخش تلاش بزن تا ببینی!
– دیدم! فوقالعاده است. ببخشید که میپرسم، اما وابسته هم هست؟ این تلاشها وابستهاند؟
یک فکر برای “صحبتهای من پیش از مرگ با من پس از مرگ”
اندیشه جان اومدم ببینم برای صبحی سرد چه گرمایی برایمان به قلم آوردی ولی نوشته امروزت سرما رو پیراهنم کرد ….امیدوارم که دلنوشته بی رونوشت باشه رفیق و همیشه خوب باشی
اندیشه جان اومدم ببینم برای صبحی سرد چه گرمایی برایمان به قلم آوردی ولی نوشته امروزت سرما رو پیراهنم کرد ….امیدوارم که دلنوشته بی رونوشت باشه رفیق و همیشه خوب باشی