ساعت شش و نیم صبح ماشین را از پارکینگ بیرون میآوری، همان اول بوق ممتد یک ماشین در کوچه خیال خام خلوتی خیابانها را تبدیل به واقعیت این شهر کثیف میکند. تقلای بی امان و شبانهروزی مردم که فریبکارانه به شهر جلوهی زندگی میبخشد، اولین چیزی است که توجهت را جلب میکند. ترافیک سنگین میشود. هیچکس نمیخندد، همه با عجله میخواهند مسیر را طی کنند و به محل کار یا به دنبال کاری بدوند. پلیسها دفترچه به دست آمدهاند، نگاهت را که به سمت آسمان متمایل میکنی، پرچمهای بزرگ همچون تیری زهرآلود در چشمانت فرو میشوند و تو را از خواب میپرانند! گویی که اینجا شهر نیست و یک پادگان است. آن طرفتر جرثقیلی در میان پهنهی آسمان جا خوش کرده است که قرار است به زودی زوج جوانی را مقروض کند، خواب و آرامشان را بگیرد تا آنها هم به دوندگان تکراری و عبوس ترافیک صبحگاهی بپیوندند. بچهها با چشمان نیمهباز پشت سر والدین نشسته اند تا به مدرسه برسند. قرار است چند سال بعد به دانشگاه بروند، بیکار شوند، دنبال کار بدوند و در نهایت دست به دامن جرثقیلی شده و راهی ترافیک سنگین صبحگاهی شوند. رانندههای تاکسی و مسافرکشهای شخصی صدای رادیو را بلند میکنند، گوینده با تمام توانش سعی میکند بگوید چه صبح دلانگیزی است اما این روباتهای خسته و خوابآلود و عبوس و تکراری حتی آرام گرفتن پرتوهای آفتاب بر تن ابرهای فردای یک شب بارانی را هم نمیبینند. کنار اتوبان مرد کارتنخوابی از جایش بلند میشود و توشهی کثیفش را که به کثیفی شهر است بر میدارد و میرود. ترافیک همچنان سنگین است. ساعت هفت میشود، رئیس عصبانی خواهد شد، صدای بوقها بیشتر میشود، مردم ناسزا میگویند. به یاد میآوری که در قفسههای متحرک اتوبوسها و واگنهای مترو هم اوضاع بهتر از این نیست. مردم سعی میکنند صورتشان در راستای صورت دیگران قرار نگیرد، یک نفس بدبوی دیر از خواب بیدار شده کافی است تا عصبانیت ناشی از نخوردن صبحانه و عجلهی صبحگاهی را دو چندان کند. نقاشیها، عمامهها و تصاویر نظامیها بردیوارهای شهر گرد غم میپاشند و در یک آن سیلان مرگ را در شهر به جلوه میآورند. آنگاه تو با خود می»گویی نه اینجا پادگان هم نیست، قبرستان است. به یاد میآوری که دیگر حوصلهی گوش دادن به موسیقی هم نداری، به یاد میآوری که اگر راهی نیابی، این غول هزار سرِ سیمان و آهن و آسفالت تو را خواهد بلعید. همچون آن مرد پنجاه ساله که در بایگانی یک اداره عمری را سپری کرده است، تو هم لحظهها و فرصتهایت را برای فرار از دست خواهی داد. به یاد میآوری که رئیس دیر میآید، او تا دیر وقت مشغول رسیدگی به حسابهای مالی مربوط به راهاندازی یک جرثقیل دیگر بوده است. ساعت ده میشود، راننده او را پیاده میکند، با لحنی حق به جانب در قالب یک سوال در مورد تکالیف کاری به تو و دیگر دوندگان ماراتن مرگ یادآوری میکند که بسیار بیشتر از نیمی از مردم میدوند تا عدهای اندک دیر سر کار بروند، صبحانه بخورند، لباسشان مرتب باشد و خانهشان امن. و تو به یاد میآوری که درگیر یک ساختار فریبنده هستی که نه قبرستان است و نه پادگان، با خود میگویی آری آری، این همان است، همان جهنم است که به جز برای عدهای اندک، عذابش را گریزی نیست. آنگاه خسته میشوی، به رئیس و نقاشیهای روی دیوار و دوندگیها لعنت میفرستی و ماشین را تا انتهای اتوبان میرانی، آنقدر میروی تا از شهر خارج شوی تا از ازدحام بگریزی تا بتوانی حرکت کنی، آنجا است که دوباره از خواب چندلایهات بر میخیزی و با خود می»گویی کاش جهنم بود، اینجا حتی عدم هم نیست!
پس؛ چه همتی دارند آنان که رئیس نیستند، میتوانند بگریزند ولی میمانند! قضاوت را به کنار میگذارم و تنها میتوانم بگویم راهشان دشوار است. خنداندن پیرمردی تنها در یک صبح سرد زمستانی درست زیر یک نقاشیِ بزرگ ِعبوس، کار آسانی نیست. اینجا برای همین به زندانت میافکنند. هر تلاشی در راستای بر هم زدن نظم دوندگان ماراتن مرگ، تبلیغ علیه نظام، بر هم زدن نظم عمومی، محاربه و اقدام علیه امنیت ملی است. آن نقاشیها باید حکمرانی کنند! اگر بخواهند میخندانند، بخواهند میگریانند، خانه میسازند و جوانها را مقروض میکنند و دستآوردهایشان را هم به پای گنبدهای موهوم پولساز میریزند. حرف زدن، خنداندن، زندگی کردن به هر سبکی غیر از این جرم است اینجا! پس؛ کار دشواری است ماندن اگر بتوانی نمانی.
پ ن: در ترافیک صبحگاهی پیرمردی با یک ماشین قدیمی در حال رانندگی غرق در افکار دور و درازی بود که از عمق نگاهش پیدا بود. میشد به راحتی فهمید که ماشین را سیستم اعصاب خودکار او به جلو میبرد و او اصلا حواسش به محیط نیست. پیر مرد کنار من آرام آرام در ترافیک جلو میآمد. صدای چند بوق کوتاه و با فاصلهی منظم توجه من را از آن سمت پیر مرد به خودش جلب کرد. دختر جوانی میخواست چیزی به او بگوید. بالاخره پیرمرد متوجه شد، شیشه را پایین آورد: سلام پدر جان، صبحت بخیر!