این تراکم هراسناک در انتهای دندهها را به گردن تقصیربار کدام پدیده بیاویزم؟ دست رمزآلود کدام حادثه است که آنجا را میفشارد؟ میفشارد رفیق، میفشارد، بدجور! گاهی با خود میگویم قوی باش، دیگر به سراغ این کاغذ نورانی نیا، گل خشک شدهات را دوباره گل کن، حتی شده با خون دل و آب دیده، خودت کوزهگر وجودت باش و این خرابههایی که اینجا مینویسی را رها کن. از پرسشهای فرسایشی مانند «چقدر باید بدوم من؟» و «چرا موسیقیها هم اهرمهای فشار شدهاند» و «چرا حوصلهی نوشتن ندارم من»، رها شو. باز اما در مییابم که حتی این پرسشها هم از جنس آن فشردگی نیستند، بلکه نتیجهی پردازش ورودیهای ذهنم از مجرای چند مقاله یا تلاشهای پیشین آدمها برای رضایتمندی هستند که این روزها آنها را به آدمهای خسته میفروشند. دارم غرق میشوم. گاهی که با خود میگویم ای کاش آن اولین شیاد که سادهلوحی را فریفت فکر امروز را هم میکرد، خندههای سادهلوحان و شیادان زمان حال از خود بیگانهترم میکنند. به چه میخندند اینها؟ مثلا اشکهای یک عزادار حسینی را گریه مپندار که خندههای سادهلوحانهای بیش نیستند.
قلمم بیقراری میکند، آب و دانش نمیدهم این روزها. شاید بهتر است مدتی برایش پرستاری پیدا کنم. شاید هم برای همیشه. بی تعارف اگر بگویم، با تصویری که از زندگی و بازیهایش و آدمها و عملکرد و حرفهایشان دارم، نه آدمم و نه زندهام. تنها سوالی که میماند این است، حال که آدم نیستم و زنده هم نیستم، پس چه کنم؟ چه هستم؟ چه باشم؟ معمولا به اینجا که میرسم، فشردگی درون سینهام را با خود بر میدارم و میروم تا یک عملیات بانکی را به سرانجام برسانم. قدری تکالیف عقب افتادهام را انجام بدهم یا چشمها و گوشهایم دوباره به پردازش دادههای محیطی میپردازند و متوجه میشوم که پشت میزی نشستهام و باید کاری را در محل کارم انجام دهم. چه تناقض بزرگی!
تا شما به همراه جنبیدن سر حضار قدری میخندید، من بروم بانک!