چه میگویی سحر شد بامداد آمد؟ سحر رفت و مِداد هم به ته آمد. قلم با خون دل مینگارد این روزها، که مرگ سایه افکندهاست بر روستا. این سپیدیهای سحرگه نیست زنهار، نقل سرمای ورزقان و چادر و برف است، جای پای وعده و حرف است. ز لرزیدن آن تن کوچک بیمار در جوار وعدههای دولت تیمار، ساقیان ارز و گنبدهای طلایی، صاحبان عرش حقیر کبریایی، فرزندانشان فریب میآموزند، شاد، خانههاشان زِ نو میکنند آباد. در این میهن درهم شکسته با وجدانهای خسته از اخمهای پیوسته، چه جای گفتن این واژههای آهسته، که زمستان شد و بر چادری برف نشسته. بنگر به سرهای آویخته به دار، بس است گفتن این نالههای خندهدار، که مهربانی کی به سر آمد در این سرزمین، که آدمیت کی چنین شد کمترین. باید حرفها را به سندان کوشش سپرد که آرزوها را همه باد بُرد.
پ ن: تصویر از مناطق زلزله زده نیست با این حال کاملا مرتبط است!