میلهها، چهارچوب خشن و تنگی که او را در بر گرفته و به مسیری که از بازیهای کودکانهاش تا آنجا پیموده میاندیشد. به زنده بودن، به دم و بازدم، مادرش، عزیزانش، به مفهومی که آن را درست میدانسته، به پاییزی که میتوانست عاشقانهای را لمس کند، به یاری به دیاری. شاید بارها و بارها بیندیشد و از ترس اینکه با برآمدن خورشید فردا دیگر نمیتواند بیندیشد، استخوانهایش سرد شوند، مغزش در نبرد با ناباوری خسته شود، عرقهای سردش، لرزشهای درونی، خندهای بیرمق شاید، چشمهای همبندیها، کمای هوشیارانهای که همچون بختکی در بیداری به جانش افتاده است، آن «چرا»ی لعنتی بی پاسخ، وای چقدر سرش شلوغ میشود آن شب! شب اعدام، لباس گشاد زندان را از عادت میگریزاند.
روز اول آبان بود. صبح دلانگیز عاشقیها، میدانید؟ صبح اول ماه زیبای آبان نفس چند زندانی را بریدند. به جرم اقدام علیه امنیت ملی یا تبلیغ علیه نظام یا به دلیل اتهام محاربه با خداوند قادر! نفس چند انسان را بریدند. بار دیگر بریدند. اینجا در این سرزمین پیراهنهای کهنه، چهرههای عبوس حکم میرانند. چگونه بگویم که این لحظه از تاریخ، بشر باید رامتر از این مقدار باشد. چگونه بگویم؟ چطور مردمانی هستند که به بهانهی اجرای دستور خدای قادر در صبح اول آبان آدم میکشند؟ چگونه بگویم؟ بلی فقط بهانه است، اما چطور این بهانه کار میکند؟ چطور میتوان حتی آن را بهانه کرد؟
ای کاش من میتوانستم امروز به جای همهی آنها که دیگر نیستند عاشقی کنم، لبخند بزنم، کسی را که دوست میداشتهاند ببوسم یا مادرانشان را در آغوش بگیرم. فرصت بودن را چطور از آنها گرفتید؟ این سرزمین تا کی باید نفرین شده بماند؟ این مردم شریف تا کجا میخواهند اینگونه شریف بمانند؟ این چوبههای دار تا کی به راهند؟ آن چه ناتوانی و پنهانکاری و ضعف بزرگی است که تنها با کشتن آدمها پوشانده میشود؟
پ ن:
گروهی از زندانیان در اوین و زاهدان اعدام شدند.