امروز 31 شهریور 1391, سالروز نگارش آخرین پست وبلاگ شخصی نهال سحابی است. یک سال گذشت! 31 شهریور 1390 پنجشنبه بود. نهال از پنجشنبههایشان گفته بود و لحظههای محتضری که پایان معمای مجانبهای زمان هستند. لحظههای محتضر! تلنگری بر این پندار که تا مرگ همیشه فاصله بسیار است. تلنگری بر به تعویق انداختن، امیدهای کاهنده، لبهای طلبکار و بوسههای مقروض، و چشمهای دوخته شده به قامتهای فریبندهی مجانبهای زمان. تلنگری بر واگذاری خواستنهایمان به توهم نامیرایی پنهان شده زیر لایههای ترس در ناخودآگاهمان. لحظههایی که مرگ را میپذیرند و آنگاه چاه آرزوها و شدنی بودنها باز میشود و میلیاردها لبخند محکوم شده و اشک حبس شده از آن فوران میکنند. آنگاه که میشود زندگی را از سر نوشت و نیشخندی تلخ نثار نگارش ناتمام آن کرد که ناتمامیاش تنها محصول ترسمان بوده است.
رقصهای به جا مانده در لحظههای پنجشنبهای، میهمانان پشت پنجرهی لحظههای محتضر هستند. مجانبهای زمان همچون یک شیشهی نازک، خاصیت نفوذناپذیری و بعید بودنشان را از دست میدهند و لبخندهای پنجشنبهای آن سوی شیشه، بر ترسها چیره میشوند و مرگ را پذیرفتنی میکنند. ای کاش این پذیرفتن برای آنها دیر نمیشد. ماجرای عجیبی است این پذیرفتن! معمولا دیر میشود! لحظهها را باید زیست. باید پیش از آمدن لحظههای محتضر زیست. باید به طریقی بر این مرگ چیره شد، باید از دام فریب زمان گریخت. باید رقصید پنجشنبهها را. باید چیزی جایگزین آن لحظههای محتضر شود. باید خواستن را فهمید.
این نبرد لحظهها را باید از زندانِ بایدهای عرفی رهانید. هرچه قدر که میشود باید آن را رهانید. ما! ما مردمان آلوده به اندوه؛ باید پاکیزه شویم. ما مردمان آغشته به درد؛ ما ساکنین سرزمین پیراهنهای کهنه، ما! ما باید ذهنمان را بشوریم تا بخندیم، تا گرفتار اشک و ابهام لحظههای محتضر نباشیم. میشود از همین الان، لبخندی آفرید، انتظاری را از بند غرور رهانید، اشکی از گونهی برداشت، سلامی به پیرمرد دستفروش رساند، دروغی را از ذهن بیرون کرد، آغوشی گشود، خواستهی سادهای را بر مسند واقعیت نشاند. میشود لحظهها را زیست.
پ ن:
محتضر به کسی گویند که در انتظار مرگ است. مثلا کسی که بر اثر بیماری در بستر است و کاری نمیتواند انجام دهد مگر انتظار بکشد تا مرگ او فرا رسد.
با تشکر از مسسئولین سایت بلاگفا که وبلاگ ایشان را در دسترس باقی گذاشتهاند.
Reblogged this on gadfly1979.
تشکر بابت توجهت نسبت به کامنت قبلی ام
و سپاس بیشتر برای نوشتنت از ترس ها و تلنگر زدن به ساکنین سرزمین پیراهن های کهنه…
ممنون جناب اندیشه
خواهش میکنم هومن عزیز. امیدوارم کافی بوده باشه. به یاد کامنت شما هم بودم وقتی مینوشتم و به همین دلیل ارجاع دادم.