قرصهای خوابت را خوردهای تا سلولهای زندهی آن جسم نرم خاکستری که آن بالا زیر رنگدانههای زیبای پوست هر لحظه سالها نبرد بیامان زندگی را به سخره میگیرند را آرام کنی و آنچه که «من» خوانده میشود را مهربانانه از آماج هجمههای غم برهانی. خستگیهای تو از طاقت این قلم بیرونند، میدانم. برای چشمهایت یک مثنوی حرف دارم. برای غربتی که انجماد تحمیلیاش میکوشد تا داغ سوگواری عزیزان را هم سرد جلوه دهد و برای منظرهای که میکوشد آینده را از دست گذشته برهاند. برای آن روز که مادربزرگ، ستون استوار خیمهی شادیهای کودکانه در حیاط بود و برای امروز که تو او را از رایحهی یاس یا ورق زدن یک آلبوم قدیمی ذهنی یا مکالمهای تلفنی در قالب یک حیرت از زیر خاک بیرون میکشی، روبهرویت مینشانی، نگاهش میکنی و در ابهام غرق میشوی. دمی کودکانههایت را برایش میخندی و دمی سالهای دور از خانه را سکوت میکنی. این روزها آدمها با صورتکهایشان، تبسمهایشان، روراستیهایشان، دویدنها و تکاپوهای بیپایانشان در منظرهی بالکن که به پاییز میگراید محو شدهاند و صدایی از کسی برنمیآید. تنها صدای پای پاییز از پنجره به چشم میخورد!
صبح شده است. چیزی آن سلولها را دوباره به تکاپو میاندازد. شاید هم چیزهایی! پرتوهای زرین آفتاب نزدیک سرزمین آبهای دور، صدایی که برای مادر بزرگ از یک ساعت گرد مکانیکی بیرون میآمد و این روزها جایش را به زنگهای افزایشی جاسازی شده در ریزتراشههای تلفنهای همراه و دستگاههای الکترونیکی داده است تا زودرنجی آدمهای این روزگار در قیاس با مادربزرگ را به رخمان بکشد، صدای بوق یک ماشین، صدای کسی که میخواهد آن «من» را فارغ از تکاپوی سلولها صدا بزند. چیزی بیدارت میکند. صبح شده است و فرقی ندارد که پاییز است یا بهار، تابستان است یا زمستان، تو برای آدمها بهترین هدیههای مهرانگیز میبری. مهر را بهارانه میبخشی و این بخشش گرچه از نگاه تیزبین و ناراضی آن سلولها که میکوشند سالهای سخت گذشته را به آینده پیوند بزنند پنهان نمیماند، تو اما بهاری و این تنها یک صورتک بهاری نیست. این مهر را باید ستود. باید به احترام برای دختر بهار کلاه از سر برداشت و نیاز هستی به حضورش را به طریقی شکرگزاری کرد. اما چه کسی میتواند؟ باید تو را فهمید. باید برای تو زیستن پیشه کرد. مثلا باید از ریشههای ستبر مرد باران دیدهی پاییزی جوانههای لبخند برویند. باید سیگارهایش جایشان را به اشک بدهند و از اشکها صبح روشنایی بدمد. باید سر راهت فونداسیون عظیم اندوه را هر لحظه قربانی کند و با هر قدمت یک بنای مهرانگیز بسازد. باید ماه مهر را در فصل بهار اسمنویسی کند تا بالاخره آبانی از راه برسد که جانکاه نباشد. باران ببارد و به جای سایهی گمشدهی شادی تو برقصی. باید او تو را برقصاند، سلولهای سرکشت را رام کند، آن «من» را به حرف آورد و فهم یک وجود جای قرصهای خواب را بگیرد. قرصهایت جایشان را به آن فهم بدهند و از آن فهم اشکها بیرون بریزند و از اشکها صبح روشنایی بدمد.
و اما من!
میخواهم در کنار تو باشم. خودم را در ماجرایت جا دهم، چند سطری همراهیام را از قلم جاری کنم تا تنها در لحن بیانم مستور نمانده باشد. من اما آن مرد پاییزیام. با ریشههای ستبر اندوه. با ساختمان عظیم اندوهی که چشم رهگذران را میرباید. رهگذرانی که آرزویشان گذراندن دمی در عظمتی است که خشنکاریهای استوار بودنش به چشم آنها پنهان است. چنان کوه ساکن ترسناکی که هر رهگذری از اندیشیدن به شراکت در زنده ماندنش میهراسد. من، مرد پاییزی باران دیده، خارج از دایرههای بازیهای روزمره، به دنبال آرام کردن تکاپوهای سرسخت نگرانیهای تو. به دنبال آفریدن ساختمانهای تازه. جوانههای تازه، جوانههایی که اگر کمتر از واقعیت نگفته باشم، هماکنون هم بالنده شدهاند. تو را فهمیدهام. زندگی را، به گمانم، باید از تلاقی پاییز و بهار فهمید.
زیبا بود….