و قسم به اشکهای آن مرد، ای غم! قسم به اشکهایش که دیوار بلند دروغ را پایانی نیست. و قسم به آدمهای عوضی ای غم، قسم به چشمهای خیس دخترک خوش رنگ فریب و قسم به دانههای بیادعای خاک. قسم به بغضی که هیچ حنجرهای را تاب بزرگیاش نیست. قسم به تلاش بی پایان آن جوان عاشق بیمار و به بیپناهی آن دختر مهربان غریب، که تنهایی را چارهای نیست. و اما ای غم، رفیق، قسم به خلوص نیت و پشتکار بیبدیلت، من تاب میآورم تا مرگ. حتی لحظهای، حتی لحظهای راستی را به هزارتوی قوانین این بازی نمیبازم. قسم به رفاقتمان، من این تاریخ چموش را به زانو درخواهم آورد.
انتخابی نیست رفیق، ناگزیرم. نه اشتباه نکن! من از هیچ هفتتیری نمیترسم تو میدانی. با مرگ هم چون تو رفیقم. تنهایی را هم که بزرگترتان است بلعیدهام. غربت! غربتی که ورای زمان و مکان است. مسئله این است. تو تا به حال خط سوم هم بودهای؟ میتوانی ندانی چیستی؟ تو کودکانهتر و معصومتر از این حرفهایی. تو آنچنان شفافی که جلوهی تمام ناتمامیها میشوی. در این دنیا چیزهایی از جای خود تکان خوردهاند. چیزهایی که تو و پاییز جایشان را پر میکنید. ببین چه شادمانهها و بهارانههایی هستند آن چیزها!