ایستگاه اول همچون سفر یک رشتهی در همتنیده ابریشمی به سرزمین دستان تو بود. سفری از نقاشی سر ناخنها تا رنگدانههای نفوذ کرده در پارچهای که پوست را در آغوش کشیده است. از این واژههای مشوشی که در مواجهه با انباشتگی مفاهیم سعی دارند قالبی به خود بگیرند، تا نوشتههای باران خوردهی سرخرنگ آن شب که تو را بیشتر از همیشه دوست میداشتند، مگر فردا شب و شبهای دگر! باید بدانی این تشویش تنها از حقارت واژهها نیست، بیشتر از شکوه چشمان تو است. چشمها به جای خود، حضورت باشکوهتر است. آن آبشار سیاه را که میشناسی؟ حالا حتی آبشار طلایی هم ظهور کرده است. حتی! ایستگاه اول همچون آزمون نفی روزمرگیهای پاکتی بود! تثبیت پذیرش یک انطباق عظیم که در ظرف تفاهمات عرفی نمیگنجد. یادت میآید که این را میپرسیدی؟ آن آیینهها را به یاد میآوری؟ به یاد میآوری که نگاهت آن انطباق با شکوه را در نگاه من دنبال میکرد؟ آیینهها میزان همزمانی دسترسی ما به آن بودند. آیینههای راستگو اما کوچک! به یاد میآورم که بخش بزرگتری از آن را در نوشیدنی داغ صبحگاهی جویا میشدی و من به دنبال چیرگی همت تو بر آن «جویا شدن» بودم. همت تو ستودنی بود. ایستگاه اول برای من چنین بود. ای کاش تو هم میتوانستی در همین صفحه برایم بنویسی: «برای من هم چنین بود.»
راستش را بخواهی زیبایی در آن هدیهی یکتای دستساز که به تو دادم نیست، بلکه در لبخندی است که نگاهت به آن میسازد. همانطور که بادهای بارانزا را دنبال کردم تا آن لبخند را ببینم، به زودی آن اقیانوس را نیز در حالی که در یک قطرهی شوق گم شده است بر سر انگشت خواهم گرفت. سعی خواهم کرد از آن لحظه تا خانه یک عمر تو را با خود ببرم. آن روز تو این واژهها را به یاد خواهی آورد و نیازی به بازگو کردنشان نداری. حتی نگاهت هم در حال ساختن مثنویهای تازه خواهد بود. میدانی؟ تو زمان را برای من فشرده میکنی. بر عقربهها سوار میشوی و میتازی. تو مرا به ایستگاهی فرا میخوانی که عقربهها آرام میگیرند و واژههای امروز تنها ورودیهایی خوشایند خواهند بود. من خواهم آمد چون تو بر این عقربهها سواری! من تو را به خانه خواهم برد، همانطور که به خانهات بردم! ای کاش میتوانستی در این صفحه برایم بنویسی: «به خانه خواهیم رفت.»
پ ن:
تنها برای تو!
من قطره های زلال و عاشقی را می شناسم که «اقیانوس» های زیادی را در خود به یادگار گرفته اند و بر آنم که وقتی با عشق هایمان به سوی خانه می رویم. کوچه ها را آب زده ، جارو کشیده و گل های «محمدی» می کارند!
هیچ چیز را قشنگ تر از این نمی توانم در تصور بیآورم ، که «فاتحان قلبها» چه قبله های عظیمی برای گم شدن در نوازش باران و باد می توانند، بپا کنند! تا … امید با تو هست …!
ممنون رفیق! کامنت زیبایی نوشتی