در محاورات روزمره بسیار شنیده میشود که زمان حلال مشکلات است. این جمله که البته در نگاه اول کمی خام به نظر میرسد، پیام مهمی در مورد مفهوم زمان با خود به همراه دارد. «تغییر» مفهومی است که با زمان گره خورده است. مثلا شنیدهایم که میگویند: «غم زمانه مرا پیر کرد.» فرآیند پیر شدن مجموعهای از تغییرات است که به طور پیوسته ادامه داشتهاند و خواهند داشت.
اما به نظر میرسد این جملات محاورهای حاوی نوعی نگاه معکوس هستند. آیا این زمان است که تغییرات را ایجاد میکند؟ زمان چیست؟ آیا یک پدیده مستقل از هستی است که مدام درحال پیشروی است؟ اگر به این پرسشها دقت شود، احتمالا نتیجهای که حاصل میشود بر این موضوع منطبق است که این تغییرات هستند که به زمان معنی میبخشند. البته برای پذیرش این ادعا باید قدری وسواس به خرج داد.
اگر هیچ تغییری در هستی ایجاد نشود، مفهوم زمان بیمعنی میشود. یعنی همه چیز ثابت باشد. هیچ الکترونی نجنبد و هیچ ذرهای متوجه هیچگونه تغییری نشود. آیا در چنین حالتی مفهوم زمان معنی دارد؟ میتوان مسئله را ساده تر کرد. ابتدا فرض کنیم که به طریقی بتوانیم انسانی را برای مدت هزارسال بدون تغییر نگهداریم. یعنی حافظه او را متوقف کنیم، تغییرات بیولوژیکی و محیط پیرامونش(یک اتاق که برای آخرین بار دیده است) را هم به همین شکل بتوانیم دست نخورده برای هزارسال نگه داریم. پس از هزارسال، وقتی او به یکباره بیدار میشود، هیچ تغییری نمیبیند و تصور میکند که لحظهای یا ساعتی پس از آخرین لحظهای است که در هزارسال پیش حافظهاش متوقف شده بود. در اینجا این هزارسال برای او بیمعنی هستند. اما به محض اینکه در اتاق را باز کند و تغییرات را ببیند، زمان برایش معنیدار میشود. آنچه زمان را معنیدار میکند تغییراتی است که در این مدت اتفاق افتادهاند.
حال تصور کنیم که یک موجود مستقل از هستی وجود دارد. او تمام تغییرات ممکن هستی را (هرآنچه غیر از خودش هست) برای هزارسال متوقف میکند. در چنین حالتی این هزارسال برای هیچکس معنی ندارد. برای هیچ جنبندهای تعریف نمیشود مگر آن موجودی که اشاره شد. این بار تصور کنید که تغییرات مستقل یا درونی مربوط به آن موجود نیز به همراه هستی متوقف شوند! در چنین حالتی آیا باز هم میتوان گفت این تغییرات مثلا برای هزارسال متوقف شدهاند؟ وقتی هیچ معیار سنجشی نیست، زمان بی معنی میشود. سال و ثانیه و دقیقه نیز دیگر بیمعنی میشوند. یعنی میشود گفت زمان فقط و فقط به شرطی معنیدار است که حداقل تغییری در تمام هستی ایجاد شود. اگر همهچیز متوقف شود و تنها یک تغییر اتفاق بیفتد، باز هم معیاری وجود دارد که زمان را معنی میبخشد.
پ ن:
به نظرم توجه به مفهوم زمان در پرداختن به مسئله مبدا هستی هم موثر است. با توجه به اینکه تغییرات ماده و انرژی در هستی پیوسته و مداوم هستند، زمان نیز تابعی پیوسته از این تغییرات است. اگر ما به دنبال لحظه پیدایش جهان باشیم، از آنجایی که ما لحظهای را که تغییرات ایجاد شدهند نمیتوانیم درک کنیم، لذا درک فلسفه پیدایش نیز برای ما دشوار است. بنابراین دیدگاه محتمل نسبت به آغاز هستی این است که هستی آغازی نداشته است و پیوسته بوده است و خواهد بود. با این حال هنوز میتوان لحظهای(در نظر گرفتن حداقل یک تغییر در هستی میتواند این اطمینان را به ما بدهد که از واژهای چون «لحظه» استفاده کنیم. ) را متصور شد که تغییرات در یک لحظه جهشی به سمت تبدیل شدن هستی به این شکلی که الان ما میشناسیم منجر شدهاند. با این حال با توجه به توضیحات پیشین، آن لحظه را نیز میتوان به بازههای زمانی دیگری از تغییرات تبدیل کرد. در فیزیک چنین لحظهای را با توجه به مطالعات علمی محتمل دانسته و به آن انفجار بزرگ میگویند.
با این حال با توجه به مفهوم زمان و پیوستگیاش که تابع پیوستگی تغییرات است، منطقی به نظر نمیرسد که یک لحظه را آغاز بنامیم. چرا که آن لحظه باید یادآور تغییری باشد در حالی که «عدم» بستری برای ایجاد تغییر ندارد. چنین لحظهای ممکن است اینسویش قابل تصور باشد اما آن سویش غیرقابل تصور است. ما نمیتوانیم عدم را متصور شویم یا تعریفی از آن ارائه کنیم.