و تو پرواز میکنی به سمت آفتاب تنبل زمستان که بالا بودنش مدیون جاذبه زمین است که ما را خاکی نگه میدارد. آن روز این آبشار نورانی کمرنگ، گونههایت را خیسِ نور کرده بود و من به تو گفتم برای این لحظه خواهم نوشت. میدانی؟ آن روز از همه بیشتر، محصور شدن خوشایند جلوههای بینظیری از بودن، در یک ارابه آهنی کوچک دیدنی شده بود. آن لبخند و آن پدیده فهمیدنی به سطح آمده در چشمان زیبایت و آن چرخش نیمتنهی روی صندلی در حال حرکت را میگویم. تا کنون حصاری که اینگونه آزادی و شوق بیاورد دیده بودی؟ حال فهم من از صندلی کناریات را هم کنار جمله پیشین بگذار و ببین آن وعده نوشتنی که در آن لحظه به شوقت آورده بود، چقدر بزرگ بوده است.