این قطرههای باران حتما حامل پیامی هستند که به زبان آنچه که «من» خوانده میشود سخن میگویند. صدایی که کالبدی در خواب رفته با مغز بیدار را بیدار میکند و مغز را به سرزمین رویا میبرد حتما چنین است. وقتی صبح پاییز اینگونه آغاز میشود و تو همچنان نیستی، به باران شک میکنم. نکند تک تک این قطرهها از آب چشمهای آمدهاند که تو از آن مینوشیدی. شاید آب آن دریای دور است که این روزها هر روز غروب آن را با وسعت بیمانند چشمانت مینوازی. تو هم اگر به جای من میبودی، وقتی باران صبح پاییز بیدارت میکرد و با طنازی منحصربهفرد خودش از تو میخواست که باز هم برایش «آباننامه» بنویسی، به باران مشکوک میشدی. شک ندارم که نور کمفروغ آویزان شده از سقف خانه را باز میشناختی!
میدانم که میدانی که این نامه نمیتواند بلندتر از این باشد.
از قلم شیوایی که داری، مستداما لذت می برم.
لطف دارید دوست گرامی. سپاس از مهرت
باران می بارد، نه از برای آسمان، نه برای زمین، باران می بارد تا دل من و تو حرف هایی را با خود بزند، باران می بارد تا با هر یک از قطره هایش بهانه ای به من بدهد برای سفر کردن در رویا ها، باران می بارد تا به یاد بیاورم که دنیا جای زیباییست، هرچند این باران قطع می شود اما باز هم می رسد آن روز که در صبحگاه قطرات باران زود تر از نور آفتاب بر زمین بلغزند… k1
اندیشه عزیز نوشته هایت را دوست دارم گرامی
درود رفیق. باعث افتخاره