وقتی آبان است و تو نیستی، من یک ریگ خاکستری آسفالت میشوم که قطرات باران پاییز بر سرم خراب میشوند. باران سهمگین میشود وقتی تو نیستی. پاییز ترسناک میشود و من در خانه میمانم. آن بیرون سایه عریانی که آفتاب گمشده پشت سرم ساخته است پیوسته میرقصد و خندههای بیامان سایهات که دیگر بخشی از من شده دیوانهترم میکنند. حتی همه شعرها چرک و دود باران خوردهای میشوند که سعی دارند تنه درختان کنار خیابان را خاکستری کنند. من چگونه بیرون بروم؟
نور بیفروغ آویزان شده از سقف کوتاه خانه هیچ سایهای نمیسازد. موسیقی آرامی بارها و بارها رقصیدنمان در تالاری بزرگ و خلوت با پنجرههای باز و پردههای قرمز رقصان سرمست از باده باد را برایم به تصویر میکشد. انگشتان من لحظههای تاریخی نبودنت را ثبت میکنند و سیگارها که آیات مربوط به سوره صبحانه هستند عاشقانه میسوزند. همهچیز خانه مانند من است. هیچچیز سرجایش نیست. هیچچیز جایی ندارد. تنها دیوارها ماندهاند که همچون کالبدی که روحی بیتاب و سرمست پرواز را حبس کردهاند، اصرار دارند که بگویند من هستم هنوز.
از همه این حرفها گذشته، من هنوز نتوانستهام لحظههای نبودنت را بازگو کنم و تاریخ همچون همیشه ناقص و تحریفشده میماند. وقتی رهگذران از کوچه عبور میکنند، یاد قدمهایم در کودکی مرا از آنها دورتر میکند و فاصلهها از آنچه که هست دورتر میشوند. به یاد میآورم که همیشه از من تا آنها سالها فاصله بوده است. فاصلهها با هم جمع میشوند و غربت میسازند. آنقدر راه رفتهام که سالها است از آخر خط عبور کردهام. اینجا و در این خانهی چون من، آنسوی آخر خط است. نمیدانم چرا اینچنین شتابان آمدم و الان در این صحنه سفید گرفتار شدهام که حتی یک نقطه سیاه هم ندارد.
یاد آن روزها بخیر که زیبایی باران و داغی آش خانه قدیمی و درخت مهربان حیاط با گنجشکهای کوچک پفکردهاش، غم پنهان امروز را مهربانانه از من میربودند. از آن روزها به بعد، پاییز هم همچون من، هرسال پاییزیتر میشود.
با درود
امیدوارم خوب باشید.
عالی نوشته بودید . تبریک
با مهر
بهمن