آیا ترجیح میدهیم که عاشقهای ساده که بوسههای آتشین و پس از آن اشکهای مرگبار را تجربه میکنند باشیم یا افراد همیشه خندان و بیتفاوت و جذابی که دزدان معشوقهای عاشقان ساده به حساب میآیند و در عین حالی که همواره حسرت بوسههای آتشین را میخورند، هیچگاه اشکهای مرگبار هم نمیریزند؟
برای بیشتر روشن شدن این دستهبندی، میتوان از معرفی شخصیتهایی که در یک جریان زنده اجتماعی نقشآفرینی میکنند، بهره گرفت. این شخصیتها که در ادامه معرفی میشوند را بارها در اطرافیانمان و شاید هم به نوعی خودمان دیدهایم.
در جایی از زمین دختر و پسری عاشق دست در دست هم زندگی میکنند. پاییز که میشود زیر درختان چنار با هم قدم میزنند، کلاغها و برگها را لمس میکنند. از پاییز زیباتر میشوند. بوسههایشان از خورشید داغتر میشود و چشمانشان از چشمههای زلال قصهها پاکتر. آنها کاملا معمولی هستند. دخترک زیبا است اما نه آنچنان زیبا. زیباییش ساده و معصومانه و معمولی است. چهرهاش اغواگر نیست اما خواستنی است. چیزهای در نگاهش هست که همه را جذب میکند. چیزهایی چون مهربانی و صداقت. کفشهای کتانی میپوشد، کوله پشتی دخترانهای دارد که در آن وسائل دخترانهای با قیمت ارزان وجود دارند. پسرک عرضه زنده ماندن دارد. شغلی معمولی و درآمدی متوسط دارد. ماشینش اصلا گران قیمت نیست. کفشهای کتانی و شلوار جین میپوشد. چهرهاش معمولی و نگاهش گرم است. آنها با هم زندگی میکنند.
کمی آن طرف تر، دختر و پسری تنها زندگی میکنند. این دختر بسیار زیبا است. لباسهای مارکدار میپوشد، نگاهش اغواگر است. بدذات نیست. این را میتوان فهمید. اما تنها است. هنوز مردی را که داغتر از خورشید او را میبوسد پیدا نکرده است. نمیداند که از آن دختر که کولهپشتی ارزان دارد چه کم دارد؟ به مهمانیهای آنچنانی میرود. با این حال اصلا هرزه نیست. همه این را میدانند. خود ساخته و مغرور و جذاب است. همه به دنبال او هستند. مردان زیادی به او پیشنهاد دوستی میدهند. اما او تا به حال نگاهی که میخواهد را در چشمان هیچ مردی ندیده است. از این ندیدن به ستوه آمده و ارام آرام نبودنش را پذیرفته است. و پسر تنها هم داستانی مشابه دارد. ماشین گرانقیمت و نگاه مردانه و مغرورش همه را جذب میکند. درآمد بالایی دارد. نسبتا معروف است. دوستان زیادی دارد. روابط اجتماعی وسیعی دارد و لباسهای آنچنانی میپوشد. با دختران زیادی آشنا است که زیبا و دلفریب هستند. با این حال او مرد هرزهای نیست. او هم هیچگاه دختری را که داغتر از خورشید او را ببوسد پیدا نکرده است. با گذشت زمان و تجربه رابطههای ناکامل که حتی ممکن است ازدواج هم باشد، این دختر و پسر تبدیل افرادی میشوند که دست از عاشق شدن میکشند. این افراد تبدیل به افراد موفق و همیشه خندانی میشوند که همواره غمی پنهان دارند.
زمان برای همه شخصیتها به همین منوال میگذرد تا اینکه روزی دختر و پسر عاشق، متوجه ظواهری میشوند که دستهایشان، بوسههای خورشیدنشان و پاییز آنها را پوشانده بودند. مهم نیست که از کجا و چگونه، ممکن است از یک اختلاف ساده و یک دعوای ساده آغاز شود. مهم این است که مشکلشان به گیرندهای اطرافیانی که حسرت میخوردند و حسرت خوردنشان طبیعی است، میرسد. محیط آرام آرام قدمزدنها را کمرنگ میکند. ظواهر پررنگتر میشوند. گاهی اوقات دخترک با خود میگوید: » که چه مردان خوشقیافهتر و پولدارتری که او را نخواستند.» گاهی پسرک با خود میگوید: «چه دختران زیباتر و داناتری که در انتظارش نبودند.» این بار زمان بر علیه در کنار هم بودنشان در حال گذر است. بادکنک مشکلات به تدریج باد میشود و بزرگتر میشود و آنها را بیشتر میترساند. ابتدا میدانند که بادکنکی بیش نیست. کم کم که بزرگ میشود، تصور میکنند که کوه مشکلات است نه بادکنک.
بالاخره سروکله آن پسر خوش قیافه مستقل و مغرور، یا آن دختر مستقل و زیبا پیدا میشود. مهم نیست کدامیک اول میآیند، شاید هردو با هم بیایند. مثلا فرض کنیم که آن پسر تنها روزی با دخترک عاشق آشنا میشوند، با هم حرف میزنند و دخترک راهی برای ترکاندن بادکنک مشکلات پیدا میکند. پسر تنها دیگر به آن دختر به مانند دختری که مثل خورشید میبوسد نگاه نمیکند. مردهایی چون او، با گذشت زمان آنگونه بودن را گم کردهاند. بارها برای دخترکها بادکنک ترکاندهاند و رفتهاند. درواقع او تصمیم گرفته است که دیگر به دنبال بوسههای داغ نباشد. به دنبال غوطهور شدن در دیگری نباشد. تصمیم گرفته است که برای هیچکس آنقدر انرژی نگذارد که رفتنش به شدت خرابش کند. با این حال خوب میدانند که برای جذب آنها لازم است که از حسرتی بگویند که دیگر اطمینانی به وجودش ندارند. جذابیتهای مردانه و ظواهر بقیه کار را انجام میدهند. سرانجام آن بادکنک میترکد. از فردای شبی که این دو برای اولین بار با هم سکس دارند، دخترک آرام آرم دوباره آن بادکنک را به شکل یک بادکنک ترکیده میبیند و تا کنون تصور میکرده است که کوهی از مشکلات است. آن پسر تنها هم همچنان در حسرت یک بوسه داغتر از خورشید است و آرام آرام به فکر اتمام یک رابطه بیمار دیگر است. در این مدت، پسرک عاشق دردناکترین اشکهای زندگیاش را میریزد. سختترین حالتهای روحی را تجربه میکند و بیمار میشود. ممکن است همین ماجرا ابتدا برای آن پسرک عاشق و دختر تنها اتفاق بیفتد و اشکها را دختری که کولهپشتی ساده داشت بریزد.
با توجه به شرایط اجتماعی و شناخت افراد از خود و دیگران، تقریبا این ماجرا برای بسیاری از عاشقهای معمولی اتفاق میافتد. پس از آن هم یا تبدیل به افرادی میشوند که بادکنک میترکانند و میروند، یا افسرده و غمگین و تننها خواهند مرد. درصد کمی هم درحضور نوعی شرایط معجزهاسا، خود را بازسازی میکنند. بسیاری معتقدند پیشآمدن چنین وضعیاتی اجتناب ناپذیر است. برای همین آگاهانه به دنبال تبدیل شدن به «کسی که بادکنک میترکاند» میروند. این افراد هرگز بوسههای خورشیدنشان را تجربه نمیکنند ولی در عوض هرگز اشکهای مرگبار را هم تجربه نمیکنند. آیا با علم به اینکه ممکن است آن اشکها را تجربه کنیم، بازهم حاضریم داغتر از خورشید ببوسیم؟ ترجیح میدهیم بادکنکترکانهای پولدار و زیبا مستقلی باشیم که اغواگران عاشقهای ساده محسوب میشویم، یا عاشقهای سادهای که بوسههای خورشیدنشان تجربه میکنند و اشکهای مرگبار؟
پ ن:
1- میتوان جز دسته سومی هم بود که یا آنهایی هستند که خود را بازسازی کردهاند و یا آنهایی هستند که با شناخت دقیق از خود و دیگری و آنچه میخواهند و با در نظر گرفتن احتمال آمدن نقطه پایان و همینطور با در نظر گرفتن دیگران، عاشق میشوند. این دسته سوم با توجه به شرایط جامعه و ماهیت رفتارهای عاطفی، نادر هستند.
2- در اینجا منظور از عاشق شدن، قرار دادن دیگری در یک جایگاه منحصربه فرد و دوست داشتن زیاد او به همین شکل است.
قشنگ بود
خیلی هم جالب
واسه من که فقط اشک بوده
اندیشه جان پس سناریوی دختر و پسرهایی که هیچ زیبایی و جذابیتی ندارن چی میشه؟
واسه اونارو هم بنویس
enjoy it
tanx a lot