سوز می آید از سرزمین دل. گویی بازهم دروازه زمستانت را گشوده ای برایم. تو باز هم موسیقی آرام می طلبی امشب اما من را باده هم دیگر از من نمی گیرد دلا!
چیزی اینجا هست که از کسی فرمان نمی پذیرد. دلی اینجا هست که با کوشش من نمیلرزد. مردی اینجا هست که پایش جز در راهروهای زمستان نمیلغزد. کودکی اینجا هست که لبخند گمشدهاش به هزار قهقه میارزد.
پاییزی اینجا هست که مزرعهات را چهارفصل شخم میزند دلا!
آری این صدای باران شبی تابستانی است که هوای پاییز من را در سر دارد. اینجا باده هم هست. آن مرد نامبرده هم هست. خانه و کوچه و درختان و شیرهای آب ساکتند و فقط ابرها هستند که آواز گم شده میخوانند. شادی گمشده میخواهند. آنها از پاییز چهارفصلی میگویند که راز پوستهای عریان نیمهشب است.
چندی است که شبهای تابستان موضوع انشای تو شدهاند. باران میبارد و تو از قطرهها برایم پله میسازی تا از آن بالا باغ قدیمی را ببینم. مرا بیرحمانه بر شاخههای خیس انار فرود میآوری و من کودکانه سر زانویم زخم میشود.
آخر این انبساط و انقباضهایت قفس استخوانی محکمت را در هم خواهند شکست. پرواز خواهی کرد و کسی دیگر تو را نخواهد دید مگر شاخههای انار.
آری تو نیستی، میدانم که دارم با خودم حرف میزنم. اما بدان که من هم نیستم. انباشتهای از بارهای الکتریکی است که در قفس استخوانی بالایی زندگی میکند.
پاییز و شب و باران، نظم معمولش را بر هم میزنند و مغز، دل میشود.