در سکانسی از فیلم «شهر گناه» (sin city)، پیر مردی به نام «مارو» برای تلافی قتل یک زن فاحشه به خانه بزرگترین کشیش شهر میرود که در میان مردم بسیار مورد احترام است و در دولت هم نفوذ بسیاری دارد. او پس از عبور از نگهبانها و ساقط کردن آنها، وارد خانه امن کشیش میشود. به این دیالوگهای جالب توجه کنید:
کشیش: خدای من، تو هیولایی، تو شیطانی
او صدای یک فرشته رو داشت و فقط با من صحبت کرده بود و الان مرده به خاطر یک جنده احمق!
مارو: اصلا فکر خوبی نیست وقتی من اینجام در مورد گلدی اینطوری حرف بزنی
کشیش: وقتی اومد پیش من یک پسر عذاب دیده بود. عذاب گناه. سعی کردم راهنماییش کنم. ولی خوردن صورتش رو با نور سفید پر کرده بود. با گریه پیش من قسم خورده بود که خدای قادر رو لمس کرده. تو چی میدونی آخه؟
مارو: من میدونم که آدمخواری خیلی عجیب و غریبه
کشیش: اون فقط بدنشون رو نمیخورد، روحشون رو میخورد. و من هم بهش پیوستم. همشون فاحشه بودن. هیچکس بهشون اهمیت نمیداد، هیچکس دلش براشون تنگ نمیشد. و بعد اون گلدی تو همه چیز رو خراب کرد.
ماجرا اینگونه است که کشیش مذکور، به همراه پسرجوانی به اسم کوین، اقدام به خوردن فاحشههای شهر میکنند. این کار را روحانی دانسته و برایشان نوعی تقویت روحی بوده است. برادر کشیش یک سناتور معروف است که با کمک برادرش سناتور شده است. پسر سناتور انحراف و ناتوانی جنسی داشته و تنها با شکنجه دختران قادر به برقراری ارتباط جنسی است. بنابراین فاحشهها بهترین گزینه برای این تیم خطرناک هستند. پسر سناتور آنها را شکنجه میکند و به آنها تجاوز میکند، سپس کشیش و کوین آنها را میخورند.
گلدی یکی از این فاحشههای مورد نظر بوده است که احتمالا با دانستن این ماجرا از دست آنها میگریزد. در مکانهای عمومی میماند و در نهایت به پیرمرد بدشکل و هیولا مانندی به نام «مارو» پناه میبرد که یک خلافکار قدیمی است. شبی که گلدی و مارو همبستر میشوند، کوین به آنجا میآید و پنهانی گلدی را میکشد. سپس پلیس به سرعت سر میرسد تا مارو به عنوان قاتل دستگیر شود و خطر افشاگری گلدی هم رفع شده باشد. اما مارو فرار میکند و پس از آن به شدت احساس دین کرده و به دنبال قاتل گلدی میگردد. در دیالوگی جالب، با خود میگوید: «حتی فکر نمیکردم که روزی بتونم زنی رو بخرم». مهربانی گلدی او را سخت مدیون میکند. در نهایت او متوجه ماجراها میشود، کوین را میکشد، سرش را از تنش جدا میکند و با خود به خانه کشیش میبرد و آن را روی کتاب مقدس میگذارد. پس از رد و بدل شدن دیالوگهای فوق در خانه کشیش، مارو کشیش را میکشد اما در نهایت او را دستگیر میکنند و او به خاطر حفظ جان مادرش به همه آدمخواریها و قتلها اعتراف میکند.
نکته جالب در صحبتهای کشیش، طبقهبندی آدمها و ارزش وجودیشان براساس معیارهای خودش است. او خود را مجاز میداند که دیگران بمیرند برای ارتقای روح خودش. جدای از اینکه عملی که به آن دست میزند بسیار هولناک است، ستاندن جان آدمها بر اساس دیدگاه خودش نمونه بارز فاشیسم ایدئولوژیک است. ما بسیار شنیدهایم که افرادی به بهانه تطهیر جامعه در جهت انطباق با معیارهای الهی، جانشان ستانده شده است. مثلا کسی که به پیغمبران یا افراد مقدس بی ایمان بوده و در نقدشان چیزی گفته است، به بهانه عمل در راه خدا جانشان ستانده شده است. و البته کسانی که بیکس بودهاند، مرگشان خاموش و پنهان بوده است. درست به مانند همین فاحشههای بیکس در این فیلم.
این نور سفیدی که این گروه فاشیست، هزاران سال است بر پیشانی خود میبینند، بهانه ارتکاب به جنایاتی شده است که تاریخ را شرمنده میکنند. باید از این نور سفید فاشیسم هراسید.
پ ن:
این فیلم سه داستان را که تلاقی زمانی دارند به طور مجزا نمایش میدهد. یک داستان دیگر هم مربوط به تلاش یک پلیس پیر است که از تجاوزهای پسر سناتور با خبر میشود و در نهایت او را از بین میبرد و خودکشی میکند. فیلم از نظر فیلمبرداری و صداگذاری جلوهای متفاوت دارد و داستان فیلم، خواننده را به دنبال خود میکشاند. اگر این فیلم را هنوز ندیدهاید، دیدنش خالی از لطف نیست.
فیلم زیبایی بود یادمه زمانی که دیدمش به شدت روی من تاثیر گذشت
این فیلم با وجود فانتزی بودن، هرورش انقدر حقیقی به نظر میومد که من در اون دوره نتونستم درست و کامل ببینمش. این توضیح انگیزه ای داد دوباره برم سراغش .