آری تو هستی، در همین نزدیکیها، جایی سفره لبخند گستراندهای و رهگذران را خراب میکنی. ای میخانه خردپرور جاهطلب، دریغا که تاب نگاه مرا نداشتی تو هم. ای کاش مست میشدم من نیز. رهگذروار بر سر سفره مینشستم و بیاختیار باده مینوشیدم و حریصانه رفتنم را به تاخیر میانداختم. تو هستی اما من نیستم ای شادمانی بیسبب!
دریغا که این سنگینی نمیگذارد مرا تاب دهی و پاهایم همچنان بر زمین ماندهاند، ای مرغ پرواز پرور!
بس است دیگر پاییز. حتی رنگینکمان طوسیاش هم بس است. تو چرا نمیتوانی مرا رنگ کنی، ای رنگدانه هستی؟ ای قلم موی درمانده؟
باید بازگردم به کلاس اول، شاید که پدر نان دهد بازهم. نانی رنگینتر از پرواز هم. آه ای پدر ای کاش باز هم شراب میدادی به من، حتی جرعهای آب میدادی به من. با همان دستخط ابتدایی که برای من هیچگاه کودکانه نبود. راستی کودکیها کجایند؟ پس کی میآیند؟ میخواهم من نیز یکی دوبار برای نوشتن نمک، با مداد قرمز، کافهای کودکانه بنویسم. این روزها کافها سرکشدار شدهاند و در وسطهای واژهی غمگین، در حال سوختنند!
بگذریم از این نیز!
از هرچه بگذریم، از بیتفاوتی نمیتوان گذشت. از کوررنگی شاید، شاید از ناشنوایی حتی و از هجرت بیخبر احساس شاید. از خاموشی خوشقافیه واژههای باید و میآید و شاید و از بهترینشان، نمیآید!
بگذریم؟
بگذریم!